واااااااااای....چقققققدرررررر هوا خوبه امشب!حس پاییز گرفتم عجیب!آخه چند روز بود که هوا دوباره گرم شده بود.ولی الان خیلی توپه!!!

چقدر این هوا حس خودمو بهم وارد می کنه...خودِ گذشته م...یک حس دور...اما بسیار نزدیک.نزدیک به احساسم...

حس خوبیه.دلم میخواد همیشه بمونه،ولی خب...فکر نمی کنم همیشگی باشه!

عاشق بادهای این شکلی هستم...عاشق اینم که بوی بارونو همه جا پخش می کنه...حتی حالا که مدت هاست بارون نباریده!...

همه چیزو سپردم به خدا.توصیه ی یک دوست بود...و واقعا خوبه.یه اطمینان که لبریزم می کنه از آرامش...

.

.

.

و خیلی چیزای دیگه که نمی دونم چه جوری بنویسمشون.فقط سرشارم...سرشار...



تاريخ : دو شنبه 29 مهر 1392 | 22:41 | نویسنده : roshanak |

منو به حال من رها نکن

تو که برای من همه کسی

اگه هنوزم عاشق منی،

چرا به داد من نمی رسی؟...

من از تصور نبودنت

رو شونه ی تو گریه می کنم

منی که دل بریدم از همه

ببین برای تو چه می کنم...

تمام عمر رد شدم ازت

ببین کجا شدم اسیر تو!

به پشت سر نگاه نمی کنم

که برنگردم از مسیر تو...

به حد مرگ می پرستمت

ولی برای عشق تو کمه

خودت به من بگو بهشت تو

کجای این همه جهنمه...؟

.

.

.

منو به حال من رها نکن...



تاريخ : جمعه 26 مهر 1392 | 19:42 | نویسنده : roshanak |

    از خستگی هایم که می گذرم...می رسم به تو.در خستگی هایم می اندیشم به فراباد های نامرئی...چیزی شبیه یک محو شدن خیالی...یک رویای خواب گونه و شاید هم خود خواب...شب یا روزش که اهمیتی ندارد!این فراباد های نامرئی،همیشه می وزند...زمستان و تابستان و بهار...حتی در پاییز هم می وزند!

    اندوهم پنهان می شود؛یا پنهانش می کنم.یا دستش را می گیرم که در پیچ و خم کوچه ها و خیابان های شلوغ  گم نشود...پیش می رویم باهم...چراغ ها سبزند؛نیازی به توقف نیست! اما می ایستیم گاه گاه...ما در اسارت چراغ های سبز نیستیم!

    از خستگی هایم که می گذرم می رسم به تو...به یک تنوع...یک حس جدید!تو که هستی...من هم که می آیم و می روم...حالمان هم خوب است!تنها دو تپش لازم داریم...قلب من...و قلب تو...هردو که با هم تپیدند،می شود در گذر از خستگی ها نبود...حتی می شود در محاصره خستگی ها هم نبود...می شود خورد به یک بن بست عریض...که هیچ جوره نشود از آن گذشت!می شود ستاره ها را باهم آشتی داد تا برای رد کردن چراغ قرمز همدست شوند...

    از خستگی هایم که می گذرم به قرار ناگفته و نانوشته ای می اندیشم که من و تو خیلی وقت پیش باهم گذاشته ایم!یک قرار ناپیدا...که اول و آخرش مهم نیست.حتی بهشت و جهنمش هم مهم نیست...تنها خودش اهمیت دارد و خودِ خودِ خودش...

   

فهمیدی چه می گویم؟!نفهمیدی!

اما این هم مهم نیست...زود می فهمی دوست...می فهمی...



تاريخ : چهار شنبه 24 مهر 1392 | 16:5 | نویسنده : roshanak |
 
Shadow of Time's Grapnel was Fluctuating on unlimited Desert
 
Comes,Goes..............Comes,Goes
 
I Painted on the Sands of That Desert,the Image of my short Dream
I was Drawing my Dream and my Eyes had Lost the Time's Fluctuation inside of their Heaven
 
How was that possible to Draw the Night Dream's Diversion inside of the In-consumable Vessels of this image
 
Something WAS Lost
 
I Bend on Myself , A Dale Opened in my Reality
"the Large Shadow of Time's grapnel was Fluctuating on Unlimited Desert
"
And I was beside the Alive Image of my Dream
the image which it's Heart is beating in Eternity
and the Root of my Sight was Burning  inside of it's Texture
 
This Time When the Shadow of Time's Grapnel Crossed over my Spiritous image , there was nothing left on the Sands of Desert
 
I Shouted
"Give it back,the image"
but My Voice Turned Down just Like a Handful dust
 
and the eyes of a Man was following it...
 


تاريخ : سه شنبه 23 مهر 1392 | 20:50 | نویسنده : roshanak |

   من قالب قبلی وبلاگمو خیلی خیلی دوست داشتم؛اما عوضش کردم به دو دلیل:

1-به رنگ بنفش جدیدا علاقه پیدا کردم!

2-این یکی قالب هم خیلی دوست داشتنیه!

الان احساس می کنم وبم خیلی شاد شده!!!



تاريخ : یک شنبه 21 مهر 1392 | 23:30 | نویسنده : roshanak |

    شب هایی هست که زیر بارش لحظه لحظه ی احساس،خیس می شوم...شعر می شوم...ترانه می شوم...ترانه ای که ملودی بی نظیرش را تو ساخته ای...

    شب هایی هست که چشم دوختن به آسمان را هر دقیقه تمرین می کنم...نه مثل تمرین جبر...نه تمرین اجباری!مثل تمرین آرامش...تمرین گوش سپردن به صدای جویبار...تمرین غرق شدن در رویای دریا...دریایی از رویا...رویای من و تو...

    شب هایی هست مثل امشب که خوب...آرام...در میان احساسات ملایم رنگین...کنارت می آیم و قول می دهم بمانم!قول می دهم ببارم اگر تو بخواهی...قول می دهم مهتابی ات کنم آسمان شب سرمه ای من!

    این شب ها را به خاطر خواهم سپرد...شب هایی که یقین پیدا می کنم خدا من و تو را برای هم خواست...در کنار هم...و برای پروازی باشکوه در آسمان آبی...و شاید فراتر از پرواز...

    این شب ها کنارم می مانی...کنارت می مانم...سرشارتر از همیشه و آرام آرام...مثل الهه آرامشم!...الهه احساسم باش...

 



تاريخ : سه شنبه 16 مهر 1392 | 21:0 | نویسنده : roshanak |

.

.

.

یعنی ممکنه منتظر من و تو باشن...؟



تاريخ : یک شنبه 14 مهر 1392 | 21:54 | نویسنده : roshanak |



تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 22:21 | نویسنده : roshanak |

خدایـــــــــــا...دلم به ســـــان قبله نماست

وقتی عقربه اش به سمت " تــــو " می ایستد . . .

آرام می شــــ‌ـــ‌‌ـود...!



تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 22:18 | نویسنده : roshanak |



تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 21:58 | نویسنده : roshanak |

    نه...کم نمیارم...شده فقط به خاطر تو،هرگز کم نمیارم...بی رحمانس کم آوردن در کنار تو...بی رحمانس کم آوردن من و مرگ تو...بی رحمانس ماه و آسمون از هم جدا شن...بی رحمانس بازی دنیا ولی من بی رحم نیستم.من پر از احساسم...پر از بارونم...دیگه نمیخوام بگم شاید تا پایان راه دووم نیارم.میخوام بگم هرطور شده،کنار تو دووم میارم.وقتی تو فکر می کنی من ارزششو دارم که بیشتر از هرچیزی حواست به من باشه...وقتی ترجیح میدی بمیری تا من کم نیارم...وقتی تو این همه خوبی و من این همه احمقم...اونقدر احمقم که تصور می کنم در کنار تو هم میشه کم آورد!...وقتی من برای تو اونقدر زیادم و تو هم برای من...دیگه کم آوردن معنایی نداره.فقط بودن معنا داره.فقط باهم بودن معنا داره...منتظرم که کمکم کنی...می دونم که می کنی...برای باهم بودنمون...

 

 

نه اولش پیداست
و نه آخرش …
با این همه باید تا آخرش بروم …
بگذار بنشینم و نفس تازه کنم …
نترس!
تصمیم من عوض نمی شود …
به سنگی بدل نمی شوم که کنار راه افتاده باشم …
نترس!
این بار هم که تاول پاهایم خشک شود …
دوباره عاشقت می شم …
دوباره راه می افتم …
دوباره گم می شوم …
هر طور شده این راه را تا آخر می روم!



تاريخ : پنج شنبه 11 مهر 1392 | 11:49 | نویسنده : roshanak |

When the rain is blowing in your face
And the whole world is on your case
I could offer you a warm embrace
To make you feel my love

When the evening shadows and the stars appear
and there is no one there to dry your tears
I could hold you for a million years
To make you feel my love

I know, you haven't made your mind up yet
But I would never do you wrong
I've known it from the moment that we met
No doubt in my mind where you belong

I'd go hungry
I'd go black and blue
I'd go crawling down the avenue
No, there's nothing that I wouldn't do
To make you feel my love

The storms are raging on the rolling sea
And on the highway of regret
The winds of change are blowing wild and free
You ain't seen nothing like me yet

I could make you happy
Make your dreams come true
Nothing that I wouldn't do
Go to the ends of the earth for you
To make you feel my love
To make you feel my love



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 18:42 | نویسنده : roshanak |

پیاده آمده ام!

بی چارپا و چراغ،

بی آب و آینه،

بی نان و نوازشی حتی...

تنها کوله ای کهنه و کتابی کال

و دلی که سوختن پروانه را

نشان شقاوت شمع نمی داند!

کوله بارم،

پر از گریه های فروغ است!

پر از دشت های بی آهو!

پر از صدای سرایدار همسایه،

که سرفه های سرخ سل

از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند!

پر از نگاه کودکانی،

که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم

آن ها را به خانه خواب نمی رساند!

می دانم!

کوله ام سنگین و دلم غمگین است!

اما تو دلواپس نباش!بهار بانو!

نیامدم که بمانم!

تنها به اندازه نمباره ای کنارم باش!

تمام جاده های جهان را

به جستجوی نگاه تو آمده ام!

پیاده!

باور نمی کنی؟

پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من!

حالا بگو!

در این تراکم تنهایی

مهمان بی چراغ نمی خواهی؟



تاريخ : یک شنبه 7 مهر 1392 | 23:2 | نویسنده : roshanak |

اعصابم داغونه...واقعا بده حالم...حتی نمی تونم توضیح بدم.کسی نبود که بتونم براش حرف بزنم...درکم کنه...آرومم کنه...واسه همین اومدم اینجا!الان جای خالی یه نفرو زیاد احساس می کنم و فقط می تونم بگم کاش بود...

چقدر دلم میخواد برم سراغ اون زندگی ایده آلی که بهم پیشنهاد شده بود!واقعا از اون موقع تا حالا همه چی تغییر کرده...شاید اگه یه بار دیگه بهم پیشنهاد بشه،روش جدی تر فکر کنم...چقدر اون موقع به نظرم مسخره میومد!

حق ندارم کم بیارم...نه الان؛الان نباید کم بیارم...آره نباید...ولی اجبار مضحکیه!چون انگار این کم آوردن،دست من نیست...

فکر کردن به هیچ موضوعی الان واسم خوب نیست.هیچ خبری خوشحالم نمی کنه.چون روزهای آینده دارن تو ذهنم رژه میرن...روزهایی که هر لحظه سخت تر خواهند شد...و هیچ راه چاره یا حتی فراری وجود نداره.فقط باید طی بشن...طی بشن و از پا بندازنم ذره ذره...و سرنوشتمو شکل بدن...و من این بار هیچ کاری...هیچ کار...نتونم بکنم برای زندگیم...

این از ابتدای راه...شاید تا پایان راه دووم نیارم...



تاريخ : جمعه 5 مهر 1392 | 12:7 | نویسنده : roshanak |

بگذار در دور دست

جزیی از خیال باشم.

مثل کشتی

دور که هستم

شاعرم

پشت به خورشید

جزیی از افق!

نزدیک    شوم

من هم

فریاد دیدبانم و دکل

بادبانم و زنجیر.



تاريخ : چهار شنبه 3 مهر 1392 | 22:1 | نویسنده : roshanak |

    نمی دونم چه پستی باید بذارم بعد از 11 روز!خبر زیاده...تو این مدت رفته بودم سفر و نشد که آپ کنم.اماااااا...اصلا مسئله ای نیست چون خیلی خیلی خیلی خیلی زیااااااااااااااااد خوش گذشت!تا حالا تنهایی مسافرت نرفته بودم و تجربه ی خوبی بود.شب اول مهر رسیدم به دیار خودم که متاسفانه غریبی هاش نمیاد به چشم آشنا...(این جمله مخاطب خاص بود!)هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که مجبور شدم بیدار شم و برم مدرسه!به به...ضد حال از این بزرگتر تو عمرم نخورده بودم!خلاصه دیگه امروز رفتم مدرسه ی عزیزمون که هرسال داره مزخرف تر میشه...همگی باهم...با چاشنی جوهر خودکار...پختیم!آخه این چه وضعیه؟پاییزه مثلا!(البته مهم نیست که تازه اولین روز پاییزه!!)چرا انقدر گرمه هوا؟این اداره هواشناسی چیکار می کنه پس؟!؟!

    از اونجایی که همه دوستان لطف کردن و به طور کامل شرح اولین روزو نوشتن،من دیگه زحمت نمی کشم!ولی خیلی بد بود...

    تو این سفر کلا خونواده رو ورشکست کردم!البته من تقصیری ندارم؛همش سوغاتی بود،واسه خودشون خریدم دیگه!

    امروز توی مدرسه در کمال بی جنبگی رفم پیش مشاور!یکی نیست بگه یکم آبرو داری کن...بذار سه چهار روز بگذره لااقل!مشاور عزیز هم از اول تا آخر،تنها جمله ای که می گفت این بود که باید به خودت زمان بدی!شایدم درست میگه و لازمه که بیشتر به خودم و روحم و جسمم وقت بدم...شاید با گذشت زمان همه چی ok بشه!بعدشم پیشنهاد داد که برم کلاس ایروبیک!خب دیگه...رفقا از این به بعد میخوام بزنم تو کارش!

    هی...یه چیزی رو یادم رفت...ای وای...ای وای...امسال دیگه با عشقم کلاس ندارم!!!!(خانم سیادت عزیز...که همه مدرسه دنبال عمه هاش می گردن!)هه...هه...من از دوریت می میرم که عشقم آخه چرا رفتی؟؟؟!!!!!

    الان میخوام برم در غم هجران یار اشک بریزم...هی روزگار...دعا کنین برام...درد عشق،درد بدیه!



تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392 | 23:20 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.