اعصابم داغونه...واقعا بده حالم...حتی نمی تونم توضیح بدم.کسی نبود که بتونم براش حرف بزنم...درکم کنه...آرومم کنه...واسه همین اومدم اینجا!الان جای خالی یه نفرو زیاد احساس می کنم و فقط می تونم بگم کاش بود...

چقدر دلم میخواد برم سراغ اون زندگی ایده آلی که بهم پیشنهاد شده بود!واقعا از اون موقع تا حالا همه چی تغییر کرده...شاید اگه یه بار دیگه بهم پیشنهاد بشه،روش جدی تر فکر کنم...چقدر اون موقع به نظرم مسخره میومد!

حق ندارم کم بیارم...نه الان؛الان نباید کم بیارم...آره نباید...ولی اجبار مضحکیه!چون انگار این کم آوردن،دست من نیست...

فکر کردن به هیچ موضوعی الان واسم خوب نیست.هیچ خبری خوشحالم نمی کنه.چون روزهای آینده دارن تو ذهنم رژه میرن...روزهایی که هر لحظه سخت تر خواهند شد...و هیچ راه چاره یا حتی فراری وجود نداره.فقط باید طی بشن...طی بشن و از پا بندازنم ذره ذره...و سرنوشتمو شکل بدن...و من این بار هیچ کاری...هیچ کار...نتونم بکنم برای زندگیم...

این از ابتدای راه...شاید تا پایان راه دووم نیارم...



نظرات شما عزیزان:

negin
ساعت15:49---7 مهر 1392
...!!!ببخشید یادم رفت خصوصیش کنم...!
پاسخ:دیگه داری ناامیدم می کنی!
پاسخ:فرصت جبران؟!راجع به چی حرف می زنی؟!!جبران چی؟


صدف
ساعت21:41---5 مهر 1392
سلام

منم عین تو

بازم تو وضعیت مشابه گیر کردیم!

نبود کسی که اون چیز مزخرفی که تو حلقته و راه نفستو میبنده بهش بگی!

و یه راه طولانی که میدونی ممکنه به اخرش نرسی!


پاسخ:هه...یاد اون مواقعی افتادم که فکرامون مثل هم بود!لابد باز تو هم همینو میخواستی بگی!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 5 مهر 1392 | 12:7 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.