امروز...بیست و هفت آذر...تاریخ پست قبلی...16 آذر...چی شد؟یازده روز؟نه...همین دو روز پیش مطلب گذاشتم!
چرا؟چرا انقدر داره زود می گذره؟باز آخر پاییز شد...؟نمیخوام بری...
کی؟تو؟تو می فهمی؟آخر پاییز...وقت ندارم جوجه هامو بشمرم...
نیستیم که!بخون...خودم که می فهمم..
حرف دارم...زبون نه...تو گوش داری؟
چه نصفه نیمه!هی سر بزن...هی بزن...هی نصفه نیمه تر...
باز دو پهلو حرف زدم؟ببخشید!
ته پاییزه...
هر روز پاییزه...
هر هفته پاییزه...
هر ماه پاییزه...
هر سال پاییزه...
یوهووووووووو...امروز خیلی عجیبه!نمی دونم کدوم حرفمو اول بگم؟!
«من امتحان تابعو کامل شدم»
آه...نمی دونین...از اول امسال تا حالا هیچکی نمره ی کامل تو ریاضی نگرفته...فقط خودم.............هوررررررررررررررراااااااااااااااااااا..................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دبیرم یه برچسب زده رو برگم که نصف صفحه رو گرفته!(آقا به جون خودم من دوم دبیرستانمِ؛ولی دبیر ریاضیمون کلا به اونایی که نمرشون کامل بشه برچسب میده!دیوانس!)
ممکنه فک کنین که من عقده دارم...یا روانیم!در هر صورت نظرتون محترمه!!!
هه...دبیر تنبل فیزیک امروز امتحان نگرفت!شرط می بندم که دلیلش این بوده که حوصله نداشته سوال طرح کنه!تنبل ترین آدمیه که تا حالا دیدم!!به هر حال واسه ما که خوب شد،یه گند کمتر!
شیمی هم امتحان نگرفت!!!من از خوشحالی مردم دیگه!
امروز فاصله هم تموم شد...
حالا اینا رو ول کن،بریم سراغ یه شعر که مال مدرسمونه.یعنی بچه هایی که چند سال پیش اینجا درس می خوندن اینو سرودن:
ما فرزانگان فرزانگان فرزانگانیم ما مظهر قدرت توی کل جهانیم
اینیم و آنیم و چنینیم و چنانیم
ما را چه به درس زیست شناسی؟ از گربه و بز تا خرشناسی؟
ما را چه که گوش خر دراز است؟ یا چشم وزغ همیشه باز است؟
لعنت به برادران سینوس، تانژانت و کتانژانت و کسینوس!
بتی - فردا تو راهه
يه چيكه شادي،يه مشت ستاره
يه دل كه هيچوقت آروم نداره
ما با همينا خوشبخت و شاديم
ما حك شديم تو برگاي تقويم
ما با همينا خوشبخت و شاديم...
.
.
.
بخند عزيزم،فردا تو راهه
حلقه اي از نور تو دست ماهه
بخند عزيزم،شب غرق رازه
پنجره هاي خوشبختي بازه
.
.
.
مي خوام تو چشمات اشكي نلغزه
جوري بيام كه برگي نلرزه
بزار كه قلبم پيشت بمونه
تا دنيا شكل روياهامونه...
به فكر اينم كه غم بميره...
چيزي نگم كه دلت بگيره
با تو رو ابرا قدم گذاشتم
من آرزويي جز تو نداشتم...
.
.
.
بخند عزيزم،فردا تو راهه
حلقه اي از نور تو دست ماهه
بخند عزيزم،شب غرق رازه
پنجره هاي خوشبختي بازه
.
.
.
مي خوام تو چشمات اشكي نلغزه
جوري بيام كه برگي نلرزه
بزار كه قلبم پيشت بمونه
تا دنيا شكل روياهامونه
به فكر اينم كه غم بميره
چيزي نگم كه دلت بگيره
با تو رو ابرا قدم گذاشتم
من آرزويي جز تو نداشتم
.
.
.
بخند عزيزم،فردا تو راهه
حلقه اي از نور تو دست ماهه
بخند عزيزم،شب غرق رازه
پنجره هاي خوشبختي بازه...
دارم می میرم...
نذار فاصله بیاد،بخواد بینمون بمونه...بدون حسمون گرونه،توی تهرونه یه دونه،توی فکرمون می مونه...بودیم شیطون و دیوونه،شاید عیبمون این بوده،موندیم امروزو بی خونه...
اینا تقصیر منه...دلامون نزدیک همه...به خاطر منه بینمون انگیزه کمه...نمی دونم من دیگه فرق خوب و بدو...واسه فهمیدنشم راه دورو نرو...فقط برو اگه میخوای ازم صدمه نبینی...فقط واسه چند روز...برو...
یادش بخیر...آن روزها دستانم به دستانت چه نزدیک بود...درست است که قدر بودنت را نمی دانستم،اما بودی...آن روزها خسته که می شدم برایت گریه می کردم...و تو چه نیرویی در کلامت داشتی که با چند جمله آرامم می کردی!آن روزها دنیا از رنگین کمان هم رنگارنگ تر بود.از هرکه می بریدم به تو پناه می آوردم...همان روزها بود که تو تکیه گاهم بودی...اما خودت تکیه بر عصا می کردی...
آن روزها تو را دایرة المعارفی می دانستم که جواب هرسوالم را در خود دارد...آن روزها هر صبح،تو بدرقه ام می کردی...هر روز بیش از همه برای تو از دغدغه هایم می گفتم...هر شب با تو پربار ترین لحظه های روزم را تجربه می کردم...در کنار تو می یافتم هر آنچه را که گم کرده بودم...
یادش بخیر...
این روزها اما دستانم از دستانت دور است.قدر بودنت را فهمیده ام انگار!این روزها دیگر خسته نمی شوم...یا شاید ترسیده ام از خسته شدنی که انتهایش به آرامش نرسد...این روزها دنیا شفاف شده است...رنگی ندارد!نه حتی خاکستری...و نه سیاه...این روزها اجازه ندارم از کسی ببرم...آدم های غریبی که وقتی تو بودی،چندان غریب نبودند...بریدن از آشنایان آن روزها،و غریبان امروز،مثل دورتر شدن از دنیای آن روزهاست...این روزها...تکیه گاهی ندارم...
این روزها سوالاتم را نپرسیده رها می کنم...افکارم را در نطفه خفه می کنم وقتی کسی نیست که فهمی از افکارم داشته باشد...این روزها...هیچ کس بدرقه ام نمی کند...هر روز انبار دغدغه هایم پرتر می شود و گوشی برای گفتنشان سراغ ندارم...لحظه های پربار این روزهایم خلاصه می شود به...به هیچ...به نمی دانم چه...این روزها هر لحظه چیزی را گم می کنم اما...دیگر پیدا شدنی وجود ندارد...
تو که نیستی...دیگر چه بگویم؟...تو نیستی و خود نبودنت دردی است...درد دلی جز این ندارم...
هر قدر که در بحر خودش رفت تو را دید
هرچند مرا دوست نه داری نه نداری
هی ساختی اما به همین دارو نداری
هی خواستی از سلطه ی من بگذری اما...
این قصه ی دریاست و یک موج فراری
تو موجی و بد نیست که در موقع رفتن
یک بوسه به روی لب دریا بگذاری
یک موج که چینی است به پیشانی دریا
دریا خودمم؛پیر شدم پیرِ تو آری!
نه!موج منم موج که دلبسته ی دریاست
دریا!چه کنم تا تو به من دل بسپاری؟
یک موجم و یک غرقه ی دریام،عجیب است:
از غرق شده منتظر صبر و قراری
"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم"
(هرچند تلاشی است سراپا سرکاری)
•••
دریا شدم و موج شدم،موجی ِ موجی
از صحبت موجی که تو سردرنمی آری
یک بار تو دریایی و من موجم و...برعکس...
یعنی:تو منی با خود من فرق نداری