آسمان آبی آبی...و حسی از نوشته های سبز−آبی یا «آبی−سبزی» بعضی آدم ها، با من.

   دانستن بعضی چیزها خوب است...از پیش دانستن...و گاه لبخند زدن به دانسته ها...اما گاهی هم لبخندی در کار نیست...وقتی پر می کشد...زیبا و با شکوه...(و تو می دانستی)...اشک جای لبخند را می گیرد.نه این که بگویم اشک شوق و اشک حیرت و...هر چیزی شبیه اینها؛نه...اشک اندوه...اندوهی دور...که کسی از زیرو بمش خبر ندارد.

   از پیش دانسته های لبخند آمیز،تلخند...وقتی می بازیم...یا یک بمب ویرانگر،همه  قلب ها را به آتش می کشد...(و تو می دانستی)...و لبخند می زنی به این دانستن...باید می دانستی...

   اصلا اهل نبخشیدن نیست...کسی که در خواب،همه چیز را می بیند...تو نمی دانی...کسی را ″بخشیده نشده“ در زندگی نگه نمی دارد.

   آدم ها می آیند و در هوایش نفسی تازه می کنند و می روند...او پذیرای همه است...چه اهمیتی دارد که یکی از آنها روزی گفت شادی های حقیقی پایان یافته اند؟

   تو بدانی یا ندانی...او همه را بخشیده است...خودش که می داند! شاید تو هم بدانی...



تاريخ : جمعه 27 تير 1393 | 14:57 | نویسنده : roshanak |

چنان دو نیمه ی سیبیم،گرچه پوسیده...

 

چه من «امیر ِ» شما چه شما امیر ِ منی

من و تویی که ندارد؛ تو در ضمیر «من»ی

 

نه!هیچ وقت تو از چشم من نمی افتی

اگر چه خوار شوی در دل کویر منی

 

تو ای به عمق دلم مثل خار می کوبی

چقدر گیر تو هستم،چقدر گیر منی...

 

من از کجا بروم تا به خلوتم برسم؟

به هر طرف که بپیچم تو در مسیر منی

 

کدام سو بروم تا من از تو گم بشوم؟؟

تو «اِنّ ربّه کانَ به بصیر» منی

 

اگرچه کام ندادی هنوز خوشحالم

که: برکت غمهای بخور نمیر منی

 

خیال توست به من امر می کند که:چه کن!

و من مطیع شما و شما امیر منی

 

پی نوشت 1: اِنّ ربّه کانَ به بصیر

                قطعا خدایش بر او آگاه است.

پی نوشت 2: مردم شعر میگنا...با فوق لیسانس ریاضی محض!...من چرا نمی نویسم؟...باید بنویسم...یه قلم به من بدین...

 

ربط نداره؟...داره...



تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393 | 13:47 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.