چه بلاتکلیفم،وسط این بحران
تو کجایی بانو؟...تو کجایی الان...؟
من دچار آسمم،این هوا آلودست
تو اگه برگردی،ماسک اکسیژن هست
این هوا آلودست...حتی تو شعر کهن
تو کجایی الان...منبع اکسیژن؟؟؟
بی تو هر ویروسی به سرم می چسبه
خبر ترحیمم سر کوجه نصبه
وقتی نیستی تو شب من…قلب یادش میره پمپاژ
میشه یه ماشین سنگین،ته تاریخ یه گاراژ...
زندگی یادم نیست،از همه میترسم
یه هیولا اینجاست...خاطرات مبهم.
تازه من یک هفته ست از تو دورم قربان
چه کنم بعد از این؟چه کنم با پایان؟
همه جا تاریکه،برق کلا رفته
بی تو قطعه آب و برق و شعر و نفته
بی تو جنگ سوم تو جهانم رخ داد
همه ی گلها رو گلوله پاسخ داد
وقتی نیستی تو شب من...قلب یادش میره پمپاژ
میشه یه ماشین سنگین،ته تاریخ یه گاراژ...

 

.

.

.

ببخش...



تاريخ : پنج شنبه 21 شهريور 1392 | 17:8 | نویسنده : roshanak |

آهای مهتاب کوچه ،

     با توام!

     چقدر تنهایی؟!

           و چقدر بزرگ...!

     دلم گرفته ،

     به اندازه ی تنهایی ات

     به قدر فاصله ام از تو

     و تو...

     چقدر دوری،

           از من و کوچه ام!

     در انتهای دیگر آسمان

     نشسته ای و

     به شب می نگری!

     کاش دستهایم

     آنقدر بلند بودند

     که به دستهای مهربانت می رسید...

     کاش،

           فاصله مان

           به اندازه یک خط فاصله بود...

    

     کاش فقط من بودم و تو

           من بودم و چشمهای درخشانت...

 



تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 23:51 | نویسنده : roshanak |

    هیچکی نمیدونه الان چقدر بی حسم.(حتی تو هم نمی دونی آسمون) چقدر مزخرفه! یه چیزایی رو میگم...که اصلا حقیقت ندارن؛اما دروغ هم نیستن. یعنی شاید بشه اسمشو گذاشت "تظاهر"!!! بماند که در چه حد از تظاهر کردن بدم میاد...

    صدای موسیقی و صدای بارونم که تو گوشم باشه احساس برام نداره...آسمون ابری...حتی آسمون و ماهم که جلوی چشمام باشن احساس برام ندارن...

    می دونم بی رحمانس.شایدم اصلا نمی دونم...شاید بازم دارم تظاهر می کنم به دونستن.آخه احساس بی رحمی ندارم! بی رحمانس ولی حقیقت اینه.احساس خوب نبودن حال تو هم حتی احساس بهم نمیده...چقدر راحت می تونم آدما رو بهم بریزم!شایدم نمی تونم و توهم زدم که با حرفام یه نفر تو کل دنیا بهم می ریزه...هه هه...شاید همه مثل من بی حس شدن!

    گفتی گاهی از کارایی که می تونی بکنی می ترسی...ولی من از هیچی نمی ترسم!چون ترسم یه احساسه!...و من حسی ندارم...

    این بار حرفامو بی دلیل نگفتم.دلیلش اینه که بالاخره یه وقتی...یه جایی...یه نفر حتی باید بدونه که حقیقت فعلی من زیبا نیست.اصلا زیبا نیست؛چون یکی از نعمت های خدا رو ندارم... احساس...ندارم...



تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 22:58 | نویسنده : roshanak |

Lost inside your love-Enrique Iglesias

 

I could never miss you love
Warm as a Miami day......ooh yeah
I could never get enough
Wetter than an ocean wave.....ooh yeah

Now one is the key
Two is the door
Three is the path that will lead us to four
Five is the time you kidnap my mind
And to ecstasy

Lost inside your love, believe me
And if I don't come up then leave me
Inside your love forever

One love, lost inside your love

When the two of us are one
There's no place I'd rather be...oooh no
Disappearing in your love
Wilder then my wildest dreams.....oooh yeah

Now one is the key
Two is the door
Three is the path that will lead us to four
Five is the time you kidnap my mind
And to ecstasy

Lost inside your love, believe me
And if I don't come up then leave me
Inside your love forever oooh no
Lost inside your love

Over and over you know what I mean
Poquito de tu amor, un poquito de tu amor
I said over and over you keep takin me
A little bit to far, a little bit to deep

Lost inside your love, believe me
And if I don't come up then leave me
Inside your love forever
Inside your love...whooo



تاريخ : سه شنبه 19 شهريور 1392 | 23:11 | نویسنده : roshanak |

    من خیلی خوشحالم! یه خبر خیلی خوب بهم رسیده امشب،که حالمو خوب کرده بیش از حد! البته قبلشم کلا خوشحال بودم و حالم خوب بود،ولی این خبر خوب باعث شد غیر قابل کنترل بشم!!!

    خب...فردا روز دختره!!! به به...به افتخارمون...قرار بود امشب از مامان هدیه بگیرم،ولی نشد...آخه رفتیم واسه خریدش(اصولا ما هدیه هامونو خودمون انتخاب می کنیم!!!) اما تعطیل بود! کلی چسبیدیم...ولی خب اشکالی نداره،بالاخره که من این هدیه رو خواهم گرفت! حقمه،نوش جونم!

    امروز نشستم به همراه خواهر عزیز که دیوانه وار پرسپولیسیه،دربی نگاه کردم! خودم اصلا فوتبالی نیستم ولی بازی های هیجان دارو می بینم...اما اونقدر این بازی مزخرف و مسخره و خسته کننده بود که آخر نیمه ی اول ولش کردم! واقعا فوتباله ما داریم؟! من ال کلاسیکو رو هم معمولا نگاه می کنم،ولی اون کجا...این دربی بی مزه ی استقلال پرسپولیس ما کجا...؟؟؟! تو هر یک دقیقه به طور متوسط سه تا خطا میشد! بدبخت کی روش...چه تیمی رو هدایت می کنه!!!

    بالاخره...بعد از گذشت 3ماه از تعطیلی مدارس،امروز من کتاب دفترای پارسالو جمع کردم که جا واسه کتابای جدید باشه! والا اگه جا داشتم اصلا هیچ وقت جمعشون نمی کردم!!! جالب بود...کلی خاطره مرور شد.هنوزم به مسخره بازی هایی که صدف تو دفتر چک نویسم درآورده می خندم!(صدف جان یه بار گفتم،سه تا عمه دارم...تقدیم به تو!) گفت و گو های بی سروته سرکلاسی با کیمیا که هیچ وقت موضوعش مشخص نشد!...دل نوشته های 4 خطی خودم...یه عالمه متن آهنگ...یکم هم مطالب درسی در حاشیه!!! همه ی چیزیه که تو دفتر چک نویسم پیدا کردم که دوستان به نام "دفتر قرمزه" می شناسنش!!! و بسیار برام عزیزه...خیلی زیاد...

    نمی دونم این جور پستا رو دقیقا واسه چی میذارم؟!...اما دلم میخواد بذارم...به بی هدف ترین شکل ممکن!



تاريخ : شنبه 16 شهريور 1392 | 1:19 | نویسنده : roshanak |

 «باران بی سوال»

 

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است...
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و شمرده
شمرده
می‌بارد....

 

 



تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392 | 11:41 | نویسنده : roshanak |

     مجسمه

 

نیامده ای که شروع کنم

می دانم

نیامده ای که نازم کنی

یا حتی

دست بدهم با تو

نمی خواهم دوباره

شروع کنم؟!

 

دوست داشتن اشیا راحت است

دوست داشتن آدم ها سخت

ببین چه راحت

این سیگار لای انگشت هام

روی لب هام

ببین چه راحت

این کتاب توی دست هام

روی سینه ام

جا می گیرد

تو چرا هیچ وقت توی دست هام

نیستی

تو چرا هیچ وقت

نیامده

شروع کرده ام

 

بلند شو

بلند شو برویم توی این خیابان

توی آن پارک

بپرسیم

مگر چه اشکال دارد

دست های تورا بگیرم؟...

 

توی این اتاق

سرم را

میان دستانم گرفته ام

دلم را

توی همان راه پله ها

و بعد یک عمر

عین مجسمه ها

توی این بالکن

من و انتظار

ماشین ها را شمرده ایم

 

نیامده ای

عادت کرده ام

نمی آیی

عادت می کنم

 

توی این موزه یک روز

انگشت هام را دزدیدند

یک روز سرم را

حالا توریست ها

هر چه عکس می گیرند با من

نمی خواهم دوباره شروع کنم

ولی

یک بالکن چاپ می شود

که تو

با یک دل توی دست هات

آنجا ایستاده ای

و نمی دانی چکار کنی

 

هیچ وقت عوض نشدی

هیچ وقت عوض نمی شوی

تا دلت بخواهد

عوضش

سنگ

ستاره

کلاغ،که توی آسمان بال بال

ماهی،که توی رودخانه پرپر

زده ام سر به دار و دیوار

 

دوست داشتن آدم ها سخت است

ببین چه راحت

نیامده ای که شروع کنم

توریست ها نازم می کنند



تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392 | 15:29 | نویسنده : roshanak |

سلام! خوبین؟

یه خبر دارم...داغه!یعنی اونایی که می دونن کمن!!! بالاخره،بعد از یک سال تفکر،(جدی میگم،بیشتر از یک سال روش فکر کردم!) مشورت با تمام آدمایی که کم و بیش اطلاعاتی داشتن،یا منو می شناختن...صحبت چندین و چند باره با سه تا مشاور...زیر و رو کردن تمام سایت های مربوطه...مراجعه به انواع و اقسام تست ها...و کلی کار مسخره ی دیگه!!!...من رشته انتخاب کردم!!!خندهلبخندخنده

الان میخوام اعلام کنم!

.

.

.

.

.

.

10

.

.

.

9

.

.

.

8

.

.

.

باورم نمیشه...!متعجب

.

.

.

7

.

.

.

6

.

.

.

5

.

.

.

کی باورش میشه؟!!!

.

.

.

4

.

.

.

3

.

.

.

شما فکر میکنین چیه؟! تو نظرا بگین!

.

.

.

2

.

.

.

من سکوت می کنم!

.

.

.

1

.

.

.

ریاضی!

 

 

 

 

 

 

 

خب دیگه...خودم که خیلی ذوق دارم!

حالا به سلامتی بچه های ریاضی!

.

.

.

فقط امیدوارم وسط سالم همین قدر ذوق داشته باشم!!!مردد

دعا کنین خسته و دلزده نشم؛چون بعضیا برام این پیش بینی رو کرده بودن...

باز من زیادی حرف زدم!

فعلا

 

 

 

 



تاريخ : چهار شنبه 13 شهريور 1392 | 13:12 | نویسنده : roshanak |

چقد مسخره! من هیچی واسه گفتن ندارم! هیچی نیست که بذارم تو وبم! همین دیگه!...



تاريخ : چهار شنبه 13 شهريور 1392 | 1:28 | نویسنده : roshanak |



تاريخ : دو شنبه 11 شهريور 1392 | 2:6 | نویسنده : roshanak |

    می دونم که باید کنارت باشم.می دونم حالت زیاد خوب نیست.می دونم تو هم میخوای که باشم اما...نمی دونم چرا نمیشه...نمی دونم چرا...پر از کمکم؛پر از احساس برای گرفتن دستات...پر از نسیم برای طراوت بخشیدن به روحت...ولی...آه...چقدر بده...نمی دونم چرا نمی تونم بیام...نمی تونم ببارم...نمی تونم بتابم واست...واسه تو،آسمون شب...

    انگار بازم کمکام قراره بشن یه فنجون چای سرد...انگار بازم قراره چشمام دیر از راه برسن...دستام تو دستای هر کی که به کمکم نیاز داره گیر کردن و نمی تونن دستای تو رو بگیرن...خودمم نمی فهمم کجام.تو می دونی...؟اگه می دونی بیا دنبالم نذار گم بشم...

    چقدر بی انصاف شدم! اونی که باید دنبال کسی بگرده منم نه تو...باید پیدات کنم و نذارم تنها بشی...عجیبه که این روزا بعضی حرفاتو می شنوم اما انگار خودمو می زنم به نشنیدن...یه وقت هایی هست...یه شبایی...که تنهای تنهام...و روزهایی که خسته ترین میشم...و تو همونی هستی که با این که حالت زیاد خوب نیست می تونی تنهاییمو پر کنی...می تونی خستگی هامو بگیری...و اون وقت من می تونم دستاتو با تمام وجودم بگیرم...

    ...و باهم پرواز کنیم...

    کمکم کن...بذار بتونم کمکت کنم...بیا که با یه بال نمیشه پرواز کرد...بیا...



تاريخ : یک شنبه 10 شهريور 1392 | 14:39 | نویسنده : roshanak |

 

بانوی من امشب ترانه سازی کن

با این شب وحشی،دوباره بازی کن

بانوی سرگردون!عاشق ترین میشم

دور حریم تو،دیوار چین میشم

قد می کشم تا سیب،حوای رویایی!

بهشت همین دنیاس...وقتی تو اینجایی

دستامو می بخشم به اعتماد تو

چهل ستون میشم امشب برای تو

یه اتفاق راهه تا شب شکن باشی

پلنگ مغرورم...تو ماه من باشی...

بانوی من امشب ترانه سازی کن

با این شب وحشی،دوباره بازی کن

بانوی سرگردون!عاشق ترین میشم

دور حریم تو،دیوار چین میشم

می چینم این سیبو،حوای رویایی!

بهشته این دنیا...وقتی تو اینجایی

دستامو می بخشم به اعتماد تو

چهل ستون میشم امشب برای تو

یه اتفاق راهه تا شب شکن باشی

پلنگ مغرورم...تو ماه من باشی...

 



تاريخ : یک شنبه 10 شهريور 1392 | 14:29 | نویسنده : roshanak |

    غروب جمعه از راه رسید آهسته...صدای پایش شنیدنی نبود.پاورچین پاورچین،قدم به دنیایی گذاشت که روشنی اش چشم مسافر غریب را می زد.رسید تا به چشمان مسافر استراحتی دهد...رسید تا سنگی شود برای شکستن بغض شیشه ای مسافر...

    نگاه مسافر به خورشید بود؛گاهی هم به ساعت...غروب جمعه از راه رسید و او،پای پنجره،غرق رنگ رویایی آسمان شد...ثانیه ها گذشت...و مسافر با صدایی(نفهمید چه صدایی بود!) از خلسه ی زیبای نیلی رنگ غروب،بیرون آمد. غروب جمعه گذشته بود...دیگر خورشیدی در آسمان نبود که چشمش را بزند...نیلی غروب،شده بود سرمه ی مخملی شب،با ستاره هایی در بغل...

    بغضی شکسته نشد. گویی غروب جمعه دلش نیامده بود سنگ شود و بغض مسافر غریب را بشکند...به جای آن،بالی شده بود از جنس بال فرشته های جمعه شب...تا نوازش کند تن خسته ی مسافر خاموش را...و در گوش نسیمی که اندک اندک عطر پاییز به خود می گرفت،زمزمه کرد که بغض مسافر را نرم و آرام با خود به دوردست ها ببرد...

    این گونه همه چیز آرام ماند...و گونه های مسافر،خیسی غروب جمعه را در آغوش نکشید. غروب دلگیر جمعه،دلگیر نبود...

    آری،هفته هاست این غروب برای من _همان مسافر غریب روزها_ دلگیر نیست...دیگر از سرخی شفقِ جمعه دلتنگ نمی شوم و از صدای آخرین اذان هفته بغض نمی کنم...

    هنوز در سفرم،اما تن خسته ام را به آغوش امن خدایی سپرده ام که پاییز سال قبل،ارزشمند ترین هدیه ی زندگی ام را به من بخشید...همان خدایی که دعایم را شنید،اما آنقدر مهربان بود که بخشیدن آرامش ابدی به عزیزم را به اجابت دعای من ترجیح داد...همان خدایی که لحظه های سخت و اندوهناک را به شتاب انداخت و کاری کرد حضورشان را با تمام وجود احساس نکنم...خدایی که اشک هایم را می بیند و از عمیق ترین نقطه ی قلبم لبخندی می آفریند که برق اشک هایم را در شگفتی خود پنهان می کند...خدایی که مرا میان بازوان خود گرفته و یک لحظه رهایم نمی کند...خدایی که هست...بود...و برای من خواهد بود...

 

هنوز در سفرم.

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من_ مسافر قایق_ هزارها سال است

سرود زنده  دریانورد های کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم...

 

چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک تو را می فشرد،

چه وزن گرم دل انگیزی؟

 

ببین،همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی،انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت

و روی شانه ی ما دست می گذارد

و ما حرارت انگشت های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می کشیم.

 

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

 

صدای همهمه می آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می آموزند،

فقط به من.

 

عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد...



تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392 | 20:12 | نویسنده : roshanak |

 



تاريخ : پنج شنبه 7 شهريور 1392 | 1:29 | نویسنده : roshanak |

 این آهنگ،عجیب حال الان منه...با توئم...میشه...؟

 

میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم؟

میشه ببندی بالمو؟ آخه شکسته بالم...

می فهمی چی میگم بهت؟...می بینی خستگیمو؟

میشه بذارم پیش تو چند روزی زندگیمو؟

میشه بشینی پیشم و یه شعر برام بخونی؟

امشب یکم تنها شدم...میشه پیشم بمونی...؟

انگار یه بغضی تو گلوم داره شکسته میشه

این جوری که پلکای تو هی باز و بسته میشه

 

میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم؟

میشه ببندی بالمو؟...آخه شکسته بالم...

 



تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 22:29 | نویسنده : roshanak |

    قلم برمی دارم و شروع می کنم.واژه به واژه جلو می روم...جمله به جمله بر می گردم و مرور می کنم نوشته هایم را...به پنج خط نرسیده،پشیمان می شوم و دست می کشم از نوشتن.وقتی در جمع واژه های معمولی و همیشگی هیچ واژه ی خوبی پیدا نمی شود...راهی جز پاک کردن هرچه نوشته ام باقی نمی ماند...

    نمی دانم این من...که در نوشتن یک متن ساده هم ناتوان شده است...به درد روزهای آینده و مسیری که در آستانه ی انتخابش هستم می خورد یا نه...سستم کرده امروز...این بی حسی مزمن...این قلم خالی از جوهر...این دست منجمد شده...سستم کرده است در تصمیم مهمی که گاه چنان بی اهمیت می شود،که می خواهم از یک قرعه کشی برای گرفتنش استفاده کنم!

    یا بیش از حد زمان دارم،یا کمتر از آنچه باید داشت...نفس هایم حقیقت خود را از دست داده اند انگار...تنها واقعیت دارند...تنها کشیده می شوند برای اکسیژن رسانی...نه برای تپش قلب...نه برای پراکندن عطر حضور من...تنها برای زندگی...زنده+گی...یعنی کار زنده ها را انجام دادن...

    دقایقی هم هست که نفس هایم حقیقت خود را پیدا می کنند...کشیده می شوند برای تپش قلب...برای پراکندن عطر حضور کسی به نام من...برای زنده بودن،نه زندگی کردن...اما این دقایق آنقدر کوتاهند که طنین صدایشان در میان فریاد دیگر دقایق گم می شود.شنیده نشدن هم دردی دارد!دردناک تر از آن،این است که خودت را بزنی به راه ناشنونده ها...



تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392 | 19:28 | نویسنده : roshanak |

    با تو

با ماهی ها سخن می گویم

با خودم

و زبان دریا را خوب

از ماهی ها بهتر

می فهمم

و شک می کنم به دریا

به خودم

که ماهیم شاید

 

با ماهی ها سخن می گویم

بی خودم

با تو

و به دریا شک می کنم.

 

 



تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392 | 20:18 | نویسنده : roshanak |

   سلاااااااام چطورین؟! تو این پست میخوام فقط چرت و پرت های دوست داشتنی بنویسم پس هرکی نمیخواد نخونه!

   امروز _واقعا_ روز خوبی بود...دلایلم تا حدود زیادی مسخرس ولی برای خودم پر از حس خوبه!

   امروز همش بی دلیل می خندیدم! کاملا شبیه دیوونه ها،حتی تو حموم با خودم می خندیدم!!! رگ خود شیرینیم هم وحشتناک متورم شده بود...کلی واسه مامان بزرگم چای شیرین بازی درآوردم! اعتماد به نفسمم باز گل کرده بود،واسه یه یارویی یکی دوتا آهنگ خوندم...فک کنم طرف از زندگی ناامید شد با این صدای من!!! یه قرار سفرم گذاشتم با عموی عزیزم که واقعا خودش و خونوادش و شهری که توش زندگی می کنن رو دوس دارم...ظهرم تو خونه تنها بودم،ولوم آهنگو بردم تا ته ته...اونم آهنگای رضا یزدانی با اون گیتار الکتریک دیوانه وارش! خودمم باهاش همراه شدم!!!البته صدای آهنگ اونقدر بلند بود که صدای خودمو نمی شنیدم،اگه می شنیدم که کلا حنجره ی مبارکو آتیش میزدم؛آخه صدای من کجا،صدای رضا یزدانی کجا؟؟؟؟؟!!!!!صبحم خیلی خیلی خوب بود...با عشقم رفتم بیرون!!! (دوستان جدی نگیرین لطفا،من اصلا به عشق اعتقاد ندارم.این یارو هم یه شخصیه که بعضی از اطرافیانم عجیب سعی داشتن شایعه درست کنن که ما عاشق همیم! من و خودشم که شنیدیم اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم!) عصرم تو یک امر بسیار مهم موفق شدم و تونستم حرفمو به کرسی بنشونم! از یکی دو ساعت پیشم داریم با همون یارو عشقم sms بازی می کنیم و چرندترین حرفای دنیا رو می زنیم...ولی یه حالی میده!!!

   خب دیگه...خلاصه ی دلایل ذوق زدگی و خوشحالیم همینا بود...با تمام وجود امیدوارم این روزهای خوب تکرار بشن و دیگه کسی غمگین نباشه...بعد از اون اتفاق تلخ،این اولین روزی بود که میتونم بدون هیچ گونه تظاهرو دروغ و تلقینی بگم که خوب بود...به معنای واقعی کلمه "خوب" بود...

   مثل این که خیلی حرف زدم...فعلا!

 

 دقیقا قیافه ی امروز من،خصوصا بعد از اون قسمتی که نظر خودمو به همه تحمیل کردم!!!



تاريخ : یک شنبه 3 شهريور 1392 | 1:35 | نویسنده : roshanak |

Have you lost your way?
Living in the shadow of the messes that you made
And so it goes
Everything inside your circle starts to overflow

Take a step before you leap
Into the colors that you seek
You get back what you give away
So don't look back on yesterday

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath
Anytime anybody pulls you down
Anytime anybody says you're not allowed
Just remember you are not alone
In the aftermath

You feel the weight
Of lies and contradictions that you live with everyday
And it's not too late
Think of what can be if you rewrite the role you play

Take a step before you leap
Into the colors that you seek
You get back what you give away
So don't look back on yesterday

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath
Anytime anybody pulls you down
Anytime anybody says you're not allowed
Just remember you are not alone
In the aftermath
In the aftermath

Before you break you have to shed your armor
Take a trip and fall into the glitter
Tell a stranger that they're beautiful
So all you feel is love, love
All you feel is love, love

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath

Wanna scream out
No more hiding
Don't be afraid of what's inside
Gonna tell ya, you'll be alright
In the aftermath

Anytime anybody pulls you down
Anytime anybody says you're not allowed
Just remember you are not alone
In the aftermath
In the aftermath
In the aftermath
In the aftermath

 



تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392 | 14:31 | نویسنده : roshanak |

    عجیب است...هر شعری که خواندم شبیه حالم نبود.نه حتی اندکی...به اندازه ی یک ساعت شب بیداری...نه...مثل حال من نبود...

    خواستم خودم احساساتم را به نقطه ی جوش برسانم و شعر بسرایم.به وجودم حرارت دادم اما...وجودم آتش گرفت. احساساتم سوختند اما شعر نشدند...

    آمدم آتش وجودم را با سرما فرو نشانم.خودم را در مسیر بادهای قطبی قرار دادم...در وجودم یخبندان به راه افتاد... احساساتم این بار یخ بستند اما... امایی نداشت...یخ بستند؛همین!

    اکنون با احساس منجمد شده نشسته ام اینجا و راه چاره ای می طلبم برای ذوب شدن یخ وجودم. پرنده ها،شما می دانید چطور می شود گرما گرفت و نسوخت...؟چگونه می شود آن حد اعتدال احساس را یافت و گامی از آن فراتر نرفت؟چقدر طول می کشد تا یخ وجودم خود به خود آب شود؟ بدون این که گرمایی به آن بدهم...چند ساعت؟چند روز؟چند هفته...؟ نمی پرسم چند ماه چون اگر به ماه بکشد دیگر احساساتم در اسارت یخ عظیم وجودم می میرند...

    پس...هر کس راهی می شناسد مرا خبر کند...هر کس از مرگ احساسات من می ترسد مرا خبر کند...قدری بیندیشید...شاید راه چاره ی من به خانه ی شما برسد...



تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392 | 1:11 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.