به این خیال که مرا اینجا نمیابی تو
نشسته بودم و (یک هو به شور و شادابی تو
دویدی و) به کنارم نشستی و من گفتم:
"مرا میان شلوغی چه زود میابی تو!"
و بعد خیره به دریا شدی به نرمی گفتی:
"عزیز!از آنچه بخواهم که رو نمیتابی تو؟
برای من غزلت را بخوان!" و من خواندم تا:
"خیال کن که شدی یک پرنده ی آبی تو..."
که ناگهان وسط شعر،من به خود می آیم
منِ نشسته به رویا،نشسته تنها (بی تو).
منی که بچه شد و از نبودنت بودن ساخت
و سادگانه فقط با تو زیست حتی بی تو
منی که بچه شد و با تخیلش خَلقَت کرد
و باورش نپذیرفت زندگی را بی تو
و پا گذاشت به روی شنی که رویش قبلا
نوشته:"بیست مرداد ، آستارا ، بی تو."

 

پی نوشت:من این شعرو،با این که خیلی اشکال وزنی داره،دوست دارم‌. منو یاد کسی(شایدم کسانی) که پیشم نیستن میندازه...شاید فقط اینجا آستارا نیست. اما به هرحال،خوشحالم که از نیمه مرداد گذشتیم. این یعنی دیگه داریم میریم از گرما بیرون...داریم میریم سمت پاییز...



تاريخ : شنبه 20 مرداد 1397 | 14:36 | نویسنده : roshanak |

چهار روز بیشتر به رفتنت نمونده...به اومدنت،دو روز!...من به فکر اومدن و رفتن توئم...اما یهو یکی دیگه میره...یکی که تو رو دوست داشت و ما رو هم...میبینی؟هرکی ما رو دوست داره،میره...مثل خودت،که گفتی "همه دنیا یه طرف،شما دوتا یه طرف"...و رفتی...چقدر برای از دست دادن تو زود بود و چقدر برای از دست دادن اون،دیر...چقدر اذیت شد...چقدر دیر تونست بره...خوش به حالش که رفت...خوش به حالش که رفت پیش کسایی که دلتنگشون بود...

...چقدر این روزا،بی حسی غم انگیزی نصیبم شده...و نصیب تنها کسی که واقعا دلم میخواد پیشم باشه هم...مدت هاست...مدت هاست...مدت هاست که به جای کسی که تو منو بهش سپردی،یه کوه فروریخته نشسته...دارم نابود میشم...داریم نابود میشیم و عاجزیم...هیچ کار و هیچ کار و هیچ کار نمیتونیم برای خودمون بکنیم...

آه...



تاريخ : چهار شنبه 10 مرداد 1397 | 14:37 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.