باید نوشت...با قلمی در دست،و با کلماتی که در میدان ذهن،داد و بیداد به راه انداخته اند...باید نوشت؛حتی اگر این کلمات از عدد انگشتان دست تجاوز نکنند...آخر مگر می شود کاری با فریادهای کر کننده ی واژه ها نداشت؟خصوصا وقتی که یکی از این واژه ها ″پدر″ باشد...

   پدر...همان که دنیا را به دو قسمت کرد...آن تصویر دور...راستی چرا اینقدر دور شد...؟

  تغییر قالب

   داشتیم بابا جون؟...میری دریا و ما رو با خودت نمی بری...؟...باشه،گله نمی کنم، قبول!...سوغاتیت،ارزشش از این گله های بی منطق،خیلی بیشتره...سوغاتیت،چشم روشنیه...چه خوب شد که تو این یادگاری رو برام فرستادی!می دونی که من هیچ یادگاری از دریا به خونه نیاورده بودم؟...این یادگاری،این سوغاتی،این چشم روشنی،جاش تو خونه ی ماست...

 

پی نوشت:خدایا...کمکم می کنی که امسال دیگه خودمو اذیت نکنم؟...



تاريخ : شنبه 29 شهريور 1393 | 21:28 | نویسنده : roshanak |

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن 

Let it go, let it go 

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

The snow blows white on the mountain tonight

برف، سفیدی رو روی کوه میپاشه امشب

Not a footprint to be seen

هیچ رد پایی دیده نمیشه

A kingdom of isolation and it looks like I'm the queen

قلمرویی از انزوا،و به نظر میرسه من ملکه ش هستم

The wind is howling like the swirling storm inside

باد مثل طوفان زوزه میکشه

Couldn't keep it in

نتونستم توی خودم نگهش دارم

Heaven knows I try

خدا میدونه که تلاش میکنم

Don't let them in, don't let them see

نذار بیان تو، نذار ببینن

Be the good girl you always had to be

دختر خوبی که همیشه مجبور بودی باشی، باش

Conceal, don't feel, don't let them know

پنهان نکن، حس نکن، نذار بدونن

Well now they know

خب حالا دیگه میدونن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

And here I stand

و اینجا می ایستم

And here I'll stay

و اینجا می مونم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

The cold never bothered me anyway

درهرصورت سرما اذیتم نمیکنه

It's funny how some distance makes everything seem small

خنده داره که چطور فاصله باعث میشه همه چیز کوچیک به نظر بیاد

And the fears that once controlled me can't get to me at all

و ترسهایی که یه زمانی منو کنترل میکردن اصلا نمیتونن بهم برسن

Up here in the cold thin air I finally can breathe

اینجا توی هوای رقیق سرد،بالاخره میتونم نفس بکشم...

I know left a life behind but I'm too relieved to grieve

میدونم که یه زندگی رو پشت سر گذاشتم،ولی خیلی آزادتر از اونم  که اندوهگین باشم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

And here I stand

و اینجا می ایستم

And here I'll stay

و اینجا می مونم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

The cold never bothered me anyway

درهرصورت سرما اذیتم نمیکنه

Standing frozen in the life I've chosen

توی زندگی ای که انتخاب کردم منجمد ایستادم

You won't find me, the past is so behind me

تو منو پیدا نخواهی کرد، گذشته پشت سرمه

Buried in the snow

توی برف مدفون شده

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Can't hold you back anymore

دیگه نمیتونن تو رو مهار کنن

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

Turn my back and slam the door

پشتم رو میکنم و درو بهم میزنم

And here I stand

و اینجا می ایستم

And here I'll stay

و اینجا می مونم

Let it go, let it go

رهاش کن، رهاش کن

The cold never bothered me anyway

درهرصورت سرما اذیتم نمیکنه 

 



تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393 | 1:45 | نویسنده : roshanak |

   یه خبر تو فروردین 93 منتشر شده،که من تازه خوندمش!به هر حال،به نظر میرسه که وظیفه دارم یه خبر رسانی بکنم.

   آمریکا یه کتاب چاپ کرده به نام ”فرقان الحق” (The Truefurgan) که به قول خودشون،ورژن جدید و ویژه ی قرآن مسلموناس.این کتاب که یه جورایی تحریفی از قرآنه،به اسم “مثلث توحید” تو آمریکا توزیع میشه.به زبان های عربی و انگلیسی هم ترجمه شده.و از اونجایی که به کشور کویت رسیده،احتمال زیادی وجود داره که به ایرانم بیاد.مثل این که خطرناکم هست!برای اطلاعات بیشتر برین گوگل سرچ!



تاريخ : دو شنبه 17 شهريور 1393 | 18:38 | نویسنده : roshanak |

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند
بعضی هم به دريا نمی‌رسند.
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!

 

عکسو عوض کردم.حیف...عکس قبلی خیلی خوب بود،ولی خراب!...



تاريخ : دو شنبه 17 شهريور 1393 | 1:8 | نویسنده : roshanak |

   سفر تموم شده...اومدم که بنویسم. دلم میخواد کلی حرف بزنم...حرفایی که نوشتنشون آسونتره...

   امشب ۱۵ شهریوره.جدّا مسخرس! تابستون امسال از همه تابستونای زندگیم کوتاه تر بود. انگار از سال تحصیلی قبل فقط چند روز می گذره...نه ۳ ماه. حوصله مدرسه ندارم. واقعا ندارم. شاید تو هیچ تابستونی این همه واسه مدرسه بی حوصله نبودم...حتی نمی تونم واسه رسیدن به تابستون بعد امیدوار باشم! آخه تابستون بعد،خود جهنمه! سالی که باید واسه کنکور آماده شد...وای...و حتی شاید از نظر دما هم خود جهنم باشه! امسال که هوا چیزی از جهنم کم نداشت.

   یه چیزی وجود داره...یه چیزی تو محیط...شایدم نشه گفت یه چیزی؛چون یه جورایی همه چیزه...همه چیز...به نظر غم انگیز میاد...نمی دونم این چه وجودیه که تقریبا تو همه چی احساسش می کنم...غم...و یه سوال دارم: این غم،قراره بمونه؟

   یه چیز مسخره جدیدا درونم پیدا شده! خیلی مسخره و شاید نگران کننده...عجله از وجودم فرار کرده!شاید فکر کنین خوبه،ولی این دیگه از حد گذشته و داره دردسر ساز میشه...اصلا عجله ای در کار نیست!یعنی حتی وقتایی که می دونم دیر شده،یا وقت کم دارم،نمی تونم عجله کنم!میگم یه وقت...نکنه این از آثار صبر فوق طبیعی باشه...؟

   مسافرت!چقدرررر بد بود! البته به جز قسمت آخرش...قرار بود برم دریا...دریای خوبم...ولی فقط یه شب رفتم پیشش...اونم نه توش! با دو نفر دیگه،که از یکیشون واقعا خوشم نمیاد!...اینم از دریا!...راستی...اون مَرده رو یادته...که یه چیزایی تو ساحل می فروخت؟واضح ترین خاطره ی اون شب! مردی که یه چیزی شبیه تل پروانه ای رو سرش گذاشته بود،که توش چراغ داشت و رنگ عوض می کرد...خودشو مدل کرده بود...

   دلم یه لباس میخواد...یه لباس سرخ...با طرحای بی معنی و درهم برهم زرد و نارنجی...در واقع میخوام یه آتیش باشه که آدم بپوشدش!پشت دامنش بلند باشه...خیلی...مثل بعضی از لباس عروسا (شایدم همشون؛دقت نکردم)...هروقت راه میرم،کشیده بشه رو زمین... :)...

و آخرین حرفم:

   کوچه های پاییزی...احساسشون می کنم...پررنگ و واضح...انتظارشونو با تمام وجود احساس می کنم...منتظر من و تو هستن...منتظر قدمامون... انتظارشون پر از اضطراب و شوقه...می تپن...باقدرت...نامرتب...فقط تو می دونی چطوری می تپن...مثل قلب من...فقط تو می دونی تپش قلبم چطوریه...قلبم و قلب کوچه های پاییزی...منتظرن...دیگه چیزی نمونده...کوله بارتو بردار...



تاريخ : شنبه 15 شهريور 1393 | 1:40 | نویسنده : roshanak |

تو این فکر بودم...که با هر بهونه...

یه بار آسمونو...بیارم تو خونه...

حواسم نبود که...به تو فکر کردن...

خود آسمونه...خود آسمونه...

 

تو دنیای سردم...به تو فکر کردم...

که عطرت بیاد و...بپیچه تو باغچه...

بیای و بخندی...تا باز خنده هاتو...

مثل شمعدونی...بذارم رو طاقچه...

 

به تو فکر کردم...به تو آره آره...

به تو فکر کردم...که بارون بباره...

به تو فکر کردم...دوباره دوباره...

به تو فکر کردن،عجب حالی داره...

 

تو و خاک گلدون...با هم قوم و خویشین...

من و باد و بارون...رفیق صمیمی...

از این برکه باید...یه دریا بسازیم...

یه دریا به عمق یه عشق قدیمی...

 

دوست داشتم با...تمام وجودم...

عزیزم هنوزم...تو رو دوست دارم...

الهی همیشه...کنارتو باشم...

الهی همیشه...بمونی کنارم...

 

به تو فکر کردم...به تو آره آره...

به تو فکر کردم...که بارون بباره...

به تو فکر کردم...دوباره دوباره...

به تو فکر کردن،عجب حالی داره...



تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393 | 15:54 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.