واقعا برام عجیبه. یه سری آدم هستن،که دوست نزدیکن.(دوست نزدیک،دوست صمیمی،رفیق صمیمی،یا هرچی که شما اسمشو میذارین.) اونقدر نزدیکن که قاعدتا باید خیلی بشناسنم. حداقل،بدونن که این نوع برخوردا برای من چقدر آزاردهنده ست...این که کسی کاری رو انجام بده،و کاملا هم به خودش حق بده؛اما وقتی من همون کارو انجام میدم،سرزنشم کنه. مثلا همین مورد اخیر.‌ این مورد،بارها راجع به این که دلش میخواد بمیره و این حرفا،به من گفته. حتی یه بار گفت "يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا". منم خب چیز خاصی نگفتم و گذاشتم پای سختی هایی که داره میکشه. ولی همین چند شب پیش،همین مورد بهم گفت خواب دیده که من بدون این که بهش بگم،ازدواج کردم،و این باعث شده که تو خواب،حالش بد بشه و وقتی بیدار شده هم حس بدی داشته باشه. منم بهش گفتم بیا فرض کنیم اینی که میگن عروسی تو خواب نشونه ی مرگه،درسته... :) همین!واقعا فقط همینو گفتم!اما با برخورد خیلی حق به جانبی مواجه شدم که میگفت حالشو بدتر کردم. اونقدر موضعش حق به جانب بود،که من ناخودآگاه به خاطر حرفم عذرخواهی کردم!...واقعا حالمو گرفتی رفیق...به خودت که نمیتونم بگم،اینجا رو هم که دیگه نمیخونی؛اما دلم خواست یه بار خطاب به خودت بگم چقدر غیرمنصفانه گاهی با من رفتار میکنی.
یا مثلا اون مورد دیگه. اون مورد که واقعا همیشه راجع به مرگ حرف میزنه. تازه فقط درحد حرف نیست و در عمل هم یه اقداماتی داره میکنه. یه بار که گوش مَحرم دیگه ای پیدا نکردم،بهش گفته بودم کاش از یه جایی،هیچ وقت برنگردم.(یعنی همون جا بمیرم.) واقعا نمیتونم واکنششو توصیف کنم!دیوانه کرد من و خودشو. نزدیک بود اصلا از رفتن پشیمون شم. نکنین این کارا رو...من میفهمم که میخواین بگین از مرگم ناراحت میشین؛شایدم واقعا بشین،اما اینجوری نه...یکم منو بهتر بشناسین...یکم کمتر اذیت شیم‌. یکم بتونم مشکلاتی رو که تو رابطه باهاتون دارم،به خودتون بگم. نه این که تو وبلاگی بنویسم که هیچ کی نمیخونَدش.
میخواستم یه شعر که باهاش هم ذات پنداری کردم بذارم و اینا رو بذارم تو پی نوشت. بعد دیدم اصلا منطقی نیست این حجم پی نوشت داشته باشم!واسه همین شعرو بردم تو پی نوشت. احساس هم میکنم لحنم یکم تند بود. ولی مهم نیست. وقتی تقریبا مطمئنم که کسی،یا حداقل کس آشنایی،اینا رو نمیخونه،چرا باید لحن مودبانه رو رعایت کنم،در حالی که لحن ذهنم تنده؟

پی نوشت:مهدی ناویانی:
 من آنقدر زشتم،
به اندازه دوست داشتن
آنقدر که هیچ
پیکاسو هم نمی تواند مرا بکشد
من آنقدر تابلو ام که دیده نمی شوم
آنقدر که ندیده می خندد
من آنقدر شکسته ام
به اندازه دوستت دارم
آنقدر که هیچ کس نمی تواند مرا جمع کند
من آنقدر هیچم
به اندازه ی دوستم داری
آنقدر که از من می گریزی
آنقدر می گریزی
که می افتم و می شکنم!

پی نوشت ۲:چقدر غر زدم...



تاريخ : دو شنبه 3 ارديبهشت 1397 | 22:58 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.