دلم برات تنگ شده دیوونه!...دیووووووووووونه.........

دیووووووووووووووووووونه.....................................

من فردا می بینمت.دست توهم نیست؛حالا ببین...

من فردا می بینمت!



تاريخ : شنبه 25 آبان 1392 | 22:33 | نویسنده : roshanak |

   یک سال گذشت...سالی که هنوز هم نمی فهمم چطور گذشت!یک روز پیش از تولدم،بهترین هدیه ام را از تو گرفتم...هدیه ای پنهان در یک خانه ی یخی...

   یک سال از روزی که پیمان بستیم می گذرد...از روزی که پر احساس ترین آهنگ دنیا را به من بخشیدی...روزی که قطارت شدم...و چشمانم پنجره های قطار...

   یک سال گذشت از شروع من و تو...از آغاز پرواز پرنده ی جوان...و آغاز پایان همه ی "آنها"...همان آنهایی که یک سال تمام،بی وقفه سعی کردند برای عذاب دادن من و تو...همان آنهایی که تورا از من...و مرا از تو باز می دارند...اما نمی فهمند نظم آسمان شب چگونه به هم می ریزد...اگر ماهش را چه پیدا و چه پنهان...نداشته باشد...آنها نمی فهمند که بدون آسمان،باران نمی بارد...نمی فهمند آدم برفی در هر جای زمین که باشد آب می شود...مگر در دستان سرد من...

   سن و سالی ندارد رابطه ی ما...یک ساله است!اما سالی پربار تر از تمام سال های زندگی ام...سالی سرشار از لحظات خوب...و گاه گاه تلخ...سالی که همدم و همدست و هم غصه و هم نفس و دوست و آشناترینم را یک باره به من بخشید...

   پذیرفته ام اکنون پیمانت را...مدت هاست جرئتی که از من می خواستی را به این رابطه بخشیده ام...و مدت هاست خوانده ای از چشمانم،هر آنچه را که طلب می کردم...مدت هاست من و تو با هم...با خدا...سه نفر شده ایم!و خدا چه خوب از این خانه ی یخی در برابر داغ ترین شعله های جهان محافظت می کند...

   اکنون تنها می خواهم تا انتهای ابدیت،در این خانه ی یخی آرام گیریم...من و تو...باهم...

 

 

تو هرجایی که باشی،خونه اونجاست

بذار یک لحظه این رویای من شه

برای دیدنت سقفی ندارم

بذار این چندتا دیوارم نباشه

توی این خونه یک آرامشی هست

که من حس می کنم با هردومونه...

همونی که شب از هرجای دنیا

منو می تونه برگردونه خونه...

من از این خونه هرجایی که میرم

نمی تونم تو رو یادم نیارم

چقد خوبه دلت آشوبه بی من!

من این دلشوره ها رو دوست دارم...

 



تاريخ : جمعه 18 آبان 1392 | 19:0 | نویسنده : roshanak |

وقتی که تو نیستی

 

وقتی که تو نیستی

دنیا چیزی کم دارد

مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالیست

همه ی پنجره ها بسته است

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمینم!

واقعا

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای گم و گور شدن

به کدام جانب جهان بگریزم !



تاريخ : جمعه 17 آبان 1392 | 20:18 | نویسنده : roshanak |

آدم برفی نه!

مسافر آفتاب

 

برف می بارد

و نقش پاهایت روی برفها

و به انتظار بازگشتت

آنقدر به انتظار

که تمام موهایم دارند سفید می شوند

 

برف می بارد

و خیره به نقش پاهایت

مثل یک مجسمه

...نه!

مثل آدم برفی

 

برف می بارد

و من روی برفها می نویسم

"آدم برفی با سرما زنده است"

پس شاید از روی عشق است اگر با من

گرم نمی گیری

 

[آرام آرام دارد می گذرد

آرام آرام دارد

از جای پاهایت یک بعد از ظهر می گذرد

...یک بعد از ظهر نه

دارد یک عصر می گذرد]

 

برف نمی بارد

و از لابه لای نوری تاریک

چشمهایم به نقش پاهایت سفید می شوند و سفیدتر

و نقش پاهایت

از خجالت چشمهایم آب می شوند و آب تر

 

برف نمی بارد

و از لابه لای نوری تاریک

آدم برفی با تمام وجود

دارد ایستاده راه می دود

به سمت هیچ...

 

 

پی نوشت:یه سوال:این شعرو تو نگفتی دوست...؟؟؟!!!!!!!!



تاريخ : سه شنبه 14 آبان 1392 | 23:43 | نویسنده : roshanak |

 

میخوام اینجا باشم...دلم رنگ میخواد!



تاريخ : شنبه 11 آبان 1392 | 23:8 | نویسنده : roshanak |

موج نوازشی،ای گرداب

 

کوهساران مرا پر کن،ای طنین فراموشی!

نفرین به زیبایی-آب تاریک خروشان-که هست ِ مرا

فرو پیچید و برد!

تو ناگهان زیبا هستی.اندامت گردابی است.

موج تو اقلیم مرا گرفت.

تورا یافتم،آسمان ها را پی بردم.

تورا یافتم،درها را گشودم،شاخه ها را خواندم.

افتاده باد آن برگ،که به آهنگ وزش هایت نلرزد!

مژگان تو لرزید،رویا درهم شد.

تپیدی:شیره ی گل به گردش آمد.

بیدار شدی:جهان سر برداشت،جوی از جا جهید.

به راه افتادی:سیم جاده غرق نوا شد.

در کف توست رشته ی دگرگونی.

از بیم زیبایی می گریزم،و چه بیهوده:فضا را گرفته ای.

یادت جهان را پر غم می کند،و فراموشی کیمیاست.

در غم گداختم،ای بزرگ،ای تابان!

سر برزن،شب زیست را درهم ریز،ستاره ی دیگر خاک!

جلوه ای،ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم،ای دوست!موج نوازشی.

 



تاريخ : پنج شنبه 9 آبان 1392 | 18:38 | نویسنده : roshanak |

Je vous parle d'un temps
Que les moins de vingt ans
Ne peuvent pas connaître
Montmartre en ce temps-là
Accrochait ses lilas
Jusque sous nos fenêtres
Et si l'humble garni
Qui nous servait de nid
Ne payait pas de mine
C'est là qu'on s'est connu
Moi qui criait famine
Et toi qui posais nue

La bohème, la bohème
Ça voulait dire on est heureux
La bohème, la bohème
Nous ne mangions qu'un jour sur deux

Dans les cafés voisins
Nous étions quelques-uns
Qui attendions la gloire
Et bien que miséreux
Avec le ventre creux
Nous ne cessions d'y croire
Et quand quelque bistrot
Contre un bon repas chaud
Nous prenait une toile
Nous récitions des vers
Groupés autour du poêle
En oubliant l'hiver

La bohème, la bohème
Ça voulait dire tu es jolie
La bohème, la bohème
Et nous avions tous du génie

Souvent il m'arrivait
Devant mon chevalet
De passer des nuits blanches
Retouchant le dessin
De la ligne d'un sein
Du galbe d'une hanche
Et ce n'est qu'au matin
Qu'on s'asseyait enfin
Devant un café-crème
Epuisés mais ravis
Fallait-il que l'on s'aime
Et qu'on aime la vie

La bohème, la bohème
Ça voulait dire on a vingt ans
La bohème, la bohème
Et nous vivions de l'air du temps

Quand au hasard des jours
Je m'en vais faire un tour
A mon ancienne adresse
Je ne reconnais plus
Ni les murs, ni les rues
Qui ont vu ma jeunesse
En haut d'un escalier
Je cherche l'atelier
Dont plus rien ne subsiste
Dans son nouveau décor
Montmartre semble triste
Et les lilas sont morts

La bohème, la bohème
On était jeunes, on était fous
La bohème, la bohème
Ça ne veut plus rien dire du tout



تاريخ : چهار شنبه 8 آبان 1392 | 20:27 | نویسنده : roshanak |

"گاهی سرشار از زندگی است.می گوید،می خندد و بسیار خوشبخت است و سهمی از آن خوشبختی هم نصیب ما می کند.گاهی هم تلخ،مغموم و بی حرف است.از خیلی چیزها سرسری نمی گذرد و آن موقع است که خلق می کند داستانی،شعری،آهنگی،حرف تازه ای.ما را هم وارد یک تفکر غریب می کند."

.

.

.

این متنو از کتاب "یک درام آرام" نوشتم.

چقدر خوبه...

چه بد بود یه مدت نت نداشتم!الانم که کم سرعته و مرورگر خودمم مشکل پیدا کرده؛دارم با یه مرورگر دیگه کار می کنم که افتضاحه!



تاريخ : چهار شنبه 8 آبان 1392 | 19:53 | نویسنده : roshanak |

از خستگی هایم گذشتم...فهمیدی دوست؟!فهمیدی!

 



تاريخ : چهار شنبه 1 آبان 1392 | 23:7 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.