تولدمه،سلامتی پدرم...

که برد منو نوک قله،هل داد که بپرم

قول داد که دخترم

شک نکن یه ذرم،

یه روزی میاد میگی من از همه اینا بهترم.

ولی غرورم سر جاشه،فرودو می پرم

بازیو می بازم،قبل این که ببرم

تو باید بشکافی روح و جونتو

فدا کنی پوست و گوشت و استخونتو...

دلم تنگ شده...

دلم تنگ شده...

دلم تنگ شده...

 

پی نوشت:بله...ما یه همچین وبلاگای فعالی داریم!



تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 | 23:5 | نویسنده : roshanak |

   پاییز می آید...باد می وزد،باران می بارد و...برف!...

   سرد می شوند...سرد و سردتر؛دستانم...نزدیک می شود...نزدیک و نزدیکتر...تو...من...

   پاییز می آید...مهر را بیدار می کند...به روزهای آخر مهر که می رسد،زمان،کند می شود...نفس کم آورده...حق دارد!...پاییز اما هم چنان پیش می رود...در من...و درمیان من و تو...در من،در تو!...

   آبان می رسد...سخت غریب است؛و پاییز پیش می رود...روزی از همان روزهاست...از همان روزهای میانی آبان ماه...در دل پاییز...که زمان،متوقف می شود. نفسی برایش نمانده...حق دارد...حق دارد...

   و آبان،آشنا می شود با من...با تو...برگ ها می ریزند...همچون رحمت بی پایان خداوند در این روز...نفس هایمان،بخار می شوند،به هم می آمیزند،و یخ می زنند در آسمان...جایی نزدیک ماه...دست هایمان،به هم می پیچند...مثل پیچکی که سرنوشتش،پیچیدن است...چشم هایمان،گم می شوند در هم...در بی کران یک دریا...قلب هایمان،می نوازند...بی وقفه می نوازند...مستانه و بی همتا...ساز ناشناخته ای هستند که تنها من و تو کشف کرده ایم...

   و من...و تو...و آغاز یک راه بی پایان...در تب و تابی از سرما...در پناه یک خانه یخی...و این همان تنها شکوفه ایست،که در پاییز روییده است...روییدن یک "آدم برفی"،در سردترین دستان دنیا...روییدن یک "باران"،در ابری ترین آسمان جهان...روییدن یک روح...در آغوش هم...

   ...و قطار...که راه می افتد...

 

   حالا به من بگو...به زمان حق نمی دهی که در این روز،متوقف شود...؟...

 

مثل پس کوچه های پاییزم...

ریه هام خش خشن،پر از برگن...

سن و سالی نداه رابطمون...

اکثر مسافرا جوون مرگن...

 

  

پی نوشت 1: تو تراویدی:باغ جهان تر شد،دیگر شد...

   پی نوشت 2:دو سال گذشت...

   پی نوشت 3:سلام بر پاییز...



تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393 | 19:7 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.