با بانگِ اذان که سر نهادی

بر دامنِ یک موذنِ پیر

از دیده ی آسمان چکید اشک

من ماندم و سجاده ی دلگیر...



تا روی به قبله می نمودم

در بینِ من و خدا تو بودی

با آنکه خدای،بی شریک است

سعی و حرم و صفا تو بودی

 

آهسته کنارِ تو نشستم

خوابیده تر از همیشه بودی...

رفتی به میانِ واژه هایم

وقتی که سکوت می سرودی...

 

احساس تو احساسِ دگر شد

یک حس عجیب مثلِ رویا...

یک حال که گفتنش محال است...

حتی به حبابِ روی دریا...



تو رفتی و مانده از تو باقی

یک نام، فقط، نامِ تنها

نامی که به روی تو نهادند:

«یک مرد برای بی کَسی ها»...

 ...

 ... 

...کلی حرف دارم برای نوشتن...نمی تونم بنویسم...امروز...چه روزیه پدر...؟



تاريخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1393 | 15:50 | نویسنده : roshanak |

ساعت از دوازده شب گذشته و من نمی تونم ننویسم.لباسای اتو نشده...جغرافی!خیلی ازش مونده.

سینما!شهربازی!...آرامگاه...دوشنبه...دوشنبه منو ببر سینما...من یه روز می برمت شهر بازی.امروز خودمو بردم آرامگاه.....بعد از یک ماه و نیم......حتی بیشتر از یک ماه و نیم...

باید جغرافیا بخونم!!رابطه ی من و جغرافیا،مثل رابطه ی خواهرم با پنیر خامه ای می مونه!از بچگی ازش بیزار بود...

چرا انقد می خوابم؟آه...تابستون.....

کاش یه نفر اتوی لباسا رو انجام بده.یادته...؟مثل وقتی که دختر عموم لباسامو اتو کرد و منم در کمال آرامش رو مبل لم دادم و نگاش کردم!!!...........

اینجا 109 نفر هستن که من می تونم با همشون حرف بزنم.ولی نمیخوام با کسی حرف بزنم!من یه روانی هستم...!

صدای بلبل میده!!!!!!! تا حالا تلفنی دیدین که وقتی زنگ می زنه صدای بلبل بده؟؟؟!!!ته خز...!

سهراب که نمی خونم،تنها نمیشینم،تو مدرسه نمی مونم.برمی گردم خونه...میخوابم...

دفترم خیلی خالیه...خیلی...شاید باید قرمز می بود...شایدم یه ببف کم داشت...

ساعت دوازده و نیم شد.الکی لفتش میدم!حالا می تونم با 107 نفر حرف بزنم............



تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393 | 1:3 | نویسنده : roshanak |

سـاقــی بده پیمانه ای زان می کـــه بی خویشم کنـــد
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان مــی کـــه در شبهـــای غـــم بـارد فــروغ صبحـــــدم
غافل کنـد از بیش و کم فارغ ز تشویشم کنـد
نــور سحــرگـــاهی دهــد فیضی کـــه می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
ســـــوزد مــــــرا ســـــازد مــــــرا در آتـــش انــدازد مــــرا
وز من رهــا سازد مــــرا بیگانه از خویشم کند
بستانــد ای ســـرو سهـــی! سودای هستــی از رهی
یغما کنـد اندیشـه را دور از بـــد اندیشــم کند



تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | 23:25 | نویسنده : roshanak |

   بوی نم بارون...صدای نم نم رو برگای سبز...خیلی سبز...به من حس خوابتو میده...من مست...دلم تنگ شده برات...هوا ابریه...و..."از این که من و تو چقدر بی نهایت می تونیم از هم دور باشیم...و چقدر بی نهایت تر می تونیم به هم نزدیک باشیم...می ترسم..."

 



تاريخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393 | 2:0 | نویسنده : roshanak |

   در کجایی هستم...جایی که در آن همه چیز لاجوردی است...حتی صدفی که در دل خود مرواریدی ندارد.اینجا پر از مسافر است...مسافرانی از سرزمین های دور...اما همه آشنا...عروس دریایی با عظیم ترین نهنگ می رقصد...گل های نیلوفر نمی دانند...آنها هرگز نخواهند فهمید که اینجا مرداب نیست...

   من اینجا هستم...تو نیز اینجایی...مرا هرشب فرا می خوانی از سکوتی که در ژرف ترین نقطه ی دریا برپاست...می آیی و روی انگشتانم می نشینی...بال های ظریفت را نوازش می کنم و آرام می گیری...تو تنها رنگ غیر لاجوردی اینجا هستی...ای همه رنگ!

   بال هایت لطیف ترین احساس را به گونه هایم هدیه می دهند...و من قطره به قطره،با تمام تارو پودم،قلب می شوم برای تپش...صدای قلب نا آرامم را دوست داری،نه؟...

   تو پر می زنی...من هم با بال های تو...تنها پروانه ای هستی که در آب پرواز می کند!...

   من زمزمه می کنم موسیقی ″خودمان″ را...با بلندترین صدایم می خوانم و جز تو هیچ کس نمی شنود...فقط من و تو از نت های این موسیقی باخبریم...

   تو هر شب می آیی و بال های رنگارنگت را پیش من جا می گذاری و می روی...اما نگرانشان نباش...من بیش از همه مراقبشان هستم...



تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393 | 11:43 | نویسنده : roshanak |

چقد قالب وبلاگم خوبه!هر وقت میام تو وبم یاد یه آدم برفی می افتم...یاد زمستون...حتی اگه از گرما رو به سوختن باشم...

 

نوشته...شعر...آهنگ...وقت؟!!



تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393 | 17:38 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.