فردا عیده...امروز خیلی یهویی دریافتم که اسفند داره تموم میشه...زمستون داره تموم میشه...

هه...یه مسئله خنده دارو دردناک رو جدیدا متوجه شدم...دوستام دارن دونه دونه رو به تباهی میرن...البته به جز سه تاشون...

من از بچه واقعا بدم میاد اما عاشق لباس بچه ام!اینو دیشب فهمیدم!همون وقتی که رفته بودم واسه خواهر دوستم که تازه به دنیا اومده کادو بخرم!الان هرکاری می کنم دلم نمیاد لباسی رو که خریدم بدم به صاحبش!اصلا هنوز که صاحبش نیست؛فعلا اختیارش با خودمه!...

اکو؟آندوسکوپی؟فکرشم نکن بیام مامان...

چقد زیاد مونده تا آخر تعطیلات...چقد کم مونده...چقد کار دارم...تحقیق مسخره ی زبان فارسی!پروژه ی مجهول آمار!اگه کسی تجربه داره راهنماییم کنه...

انقد غصه نخورده سوء تغذیه گرفته!!عاشقتم مرتیکه...!!!!

آخ جون...موهام!توهم زدم یا بلند شده؟!

انگار از شب یلدا تا حالا سال ها می گذره...زمستون...حالا که داری میری،سلام منو به آدم برفیا برسون...



تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1392 | 15:11 | نویسنده : roshanak |

مهدی یراحی- زمستون

 

بادی که گندمزارو عاشق کرد...

ماهی که با برکه نمی خوابه...

ابری که بارونو نبخشیده...

خورشیدی که دیگه نمی تابه...

با رفتنت دردام برگشتن...

مردی که ترکش کردی تنها نیست...

اما یه چیز تازه فهمیدم:

دنیا بدون عشق،دنیا نیست.

حال عجیبی دارم این روزا...

ابری شدم...نزدیک بارونم...

چند تا بهارو بر نمیگردی؟...

چند ساله درگیر زمستونم...؟

این زمستونم به یاد تو می مونم...

برف و بارونم به یاد تو می مونم...

هرچی می تونی نیا و تلافی کن

من تا می تونم به یاد تو می مونم...

 

پی نوشت:این روزای زمستونی...عجیب دلتنگتم...نمی خوام بگم کاش بودی...ولی...کاش...

 



تاريخ : شنبه 24 اسفند 1392 | 19:36 | نویسنده : roshanak |

   من خیلی خوبم...یا نه:من خوب خوبم...از صبح تا حالا بی وقفه داره بارون می باره...دیروز صبح بارون بارید...پریروز بارون بارید...تقریبا هرروز داره بارون می باره...

    امروز برف بارید آدم برفی...هی...برف!

    از 30 مهر تا حالا...دائم تو این حسم:چطوری ازت تشکر کنم خدایا...؟...

   هوا گرم نیست...خوشحالم...

   چه خوبه که مجبور نیستم کل تعطیلات آخر هفته رو با درس و مشق سپری کنم!!

   اون خاصه...خیلی خاص...بیشتر از تصور همه ی آدما خاصه...اونقدر خاص که نمیشه «مخاطب» باشه...مخاطب خاصم نیست...نمیخوام باشه...حسی بهش ندارم...اما اون خیلی خاصه...چطوری میخواد اسیر باشه؟... هههههههههه!!!...من الان درمورد خواسته ی اون حرف زدم!!!!!چقد احمقم من!واقعا فک کردم می دونم تو فکرش چی میگذره؟!

   کاش موهامو کوتاه نمی کردم...موهای قشنگم!موهام دریا بود...(اعتماد به نفس؟!به من چه...خودت گفتی!)

   چقد خوبه که دستام بوی لحظه های باتو بودنو میده...

 

 

  هنوز بارونه...

 

 



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 13:40 | نویسنده : roshanak |

محمد اصفهانی- مرو ای دوست

 

مرو ای دوست...مرو ای دوست...

مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو...

به گل روی تو...

مرو ای دوست...مرو ای دوست...

بنشین با من و دل...

بنشین تا برسم مگر به شب موی تو...

تو نباشی چه امیدی به دل خسته من؟...

تو که خاموشی...بی تو به شام و سحر چه کنم

با غم تو...

با غم تو...

 

مرو ای دوست...مرو ای دوست...

مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو...

به گل روی تو...

بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل...

بنشین تا برسم مگر به شب موی تو...

تو نباشی چه امیدی به دل خسته من؟...

تو که خاموشی...بی تو به شام وسحر چه کنم

با غم تو...

با غم تو...

چه کنم با دل تنها...که نشد باور من...

تو و ویرانی...

خاموشی...

کوهم اگر...

چه کنم با غم تو...؟

 

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من ای دل من...

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من ای دل من...

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من ای دل من...

چه کنم با دل تنها...چه کنم با غم دل...؟

چه کنم با این درد...؟دل من...ای دل من...

 

پی نوشت 1:متن این آهنگو می خواستم دیشب بذارم ولی نشد...خوبه...یه غم آروم...بی حال و حوصله شاید...مثل حال دیروزم...

پی نوشت 2:چقدر بی پایان امروز خوب بود...خدایا...چی بگم...؟...



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 14:6 | نویسنده : roshanak |

 خدایا متشکرم اگه دعاهامو قبول کردی...

متشکرم اگه آسمونم دوباره آبیه...

مرسی از توانی که بخشیدی...

ممنونم اگه کمکام،کمکش کرد...

خدایا مرسی...خیلی زیاد...به خاطر احساساتی که بخشیدی...

متشکرم از حضورم...

از حضور آدم برفی تو دستام...

از این دو حضوری که یکی شده...

نمیشه خب تشکر کرد،ولی:

خدایا ببخش...به خاطر همه ی اون حسای بد...

به خاطر چیزی تو مایه های ناامیدی...

به خاطر بدی ما،تو هرروز خوبت...

ببخش ...به خاطر همه چیز...



تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 21:44 | نویسنده : roshanak |

روح بزرگوار من...
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته،
چهره بی نقاب تو...؟
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من نشو...
ستیزه کن با پیکرم.
اسم منو از من بگیر...
تشنه ی معنی منم
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته می شکنم...می شکنم...

به انتظار فصل تو
تمام فصلها گذشت...
چه یأس بی نهایتی
ندیم من بود...
فصل بد خاکستری
تسلیم و بی صدا گذشت...
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود...

دژخیم بی رحم تنم
به فکر تاراج منه
روح بزرگوار من...
لحظه ی معراج منه
فکر نجات من نباش
مرگ منو ترانه کن.
هر شعرمو به پیکرم
رشته تازیانه کن...



تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392 | 11:25 | نویسنده : roshanak |

ایستاده در باد

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

بر تنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

بر سر مزرعه افتاده بلند

سایه اش سرد و سیاه.

 

نه نگاهش را چشم

نه کلاهش را پشم.

سایه ی امن کلاهش اما

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قار و قار از ته دل می خواندَ:

آن که می ترسد

می ترساند!...



تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392 | 21:34 | نویسنده : roshanak |

وقتی که هر شب باران می آید و...

رد پایش را جا می گذارد و...

می رود...

وقتی که هر شب به بام خانه سر می زند و...

شیشه ی پنجره را می بوسد و...

می رود...

وقتی که هر شب بوی نمش را در کوچه می پراکند و...

شبنمش را بر روی برگ ها به یاد گار می گذارد و...

می رود...

آن و قت دیگر نمی دانم سر احساسم چه می آید.

سر دلتنگی ام...

سر تشنگی ام...

آن وقت دیگر نه می توانم خوشحال باشم...

و نه ناراحت...

آن وقت دیگر رویش را ندارم

که آهسته بگویم:

خدایا...می شود برایم باران بباری؟...

می دانم باران با من سر شوخی ندارد...

سر ناز کردن هم ندارد...

خودش می داند ناز نکرده،نوازشش می کنم...

پس تبرعه است!

از چیزی می ترسد شاید...

یا ناراحتش کرده ام لابد...

که هر شب وقتی من خوابم،می آید و...

رد پایش را جا می گذارد و...

می رود...

 



تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 11:7 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.