فردا عیده...امروز خیلی یهویی دریافتم که اسفند داره تموم میشه...زمستون داره تموم میشه...
هه...یه مسئله خنده دارو دردناک رو جدیدا متوجه شدم...دوستام دارن دونه دونه رو به تباهی میرن...البته به جز سه تاشون...
من از بچه واقعا بدم میاد اما عاشق لباس بچه ام!اینو دیشب فهمیدم!همون وقتی که رفته بودم واسه خواهر دوستم که تازه به دنیا اومده کادو بخرم!الان هرکاری می کنم دلم نمیاد لباسی رو که خریدم بدم به صاحبش!اصلا هنوز که صاحبش نیست؛فعلا اختیارش با خودمه!...
اکو؟آندوسکوپی؟فکرشم نکن بیام مامان...
چقد زیاد مونده تا آخر تعطیلات...چقد کم مونده...چقد کار دارم...تحقیق مسخره ی زبان فارسی!پروژه ی مجهول آمار!اگه کسی تجربه داره راهنماییم کنه...
انقد غصه نخورده سوء تغذیه گرفته!!عاشقتم مرتیکه...!!!!
آخ جون...موهام!توهم زدم یا بلند شده؟!
انگار از شب یلدا تا حالا سال ها می گذره...زمستون...حالا که داری میری،سلام منو به آدم برفیا برسون...
نظرات شما عزیزان:
گرچه قرار نیس انجامشون بدم!!
پاسخ:پس چرا باید وحشتناک باشن؟!
پاسخ:رضا یزدانی دیگه!