من فکر می کنم باید یه عذرخواهی از همه بکنم؛به خاطر حرف چرندی که زدم!الان هر چی فکر می کنم می بینم به هیچ طریقی نمیشه اینجا رو تغییر داد!!!

    دلیلشم مشخصه؛من گفتم که این وبلاگ مال تنهایی هامه،و من وقتی احساس تنهایی می کنم نمی تونم زیاد مطالب شاد بذارم.پس لطفا اگر مشکلی با مطالب دارین اصلا نخونینشون...بازم معذرت میخوام.



تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392 | 1:33 | نویسنده : roshanak |

   میگن وبم خیلی غمگینه...خب...میخوام یکم مطالب غمگینو کمتر بذارم.البته بیشترش به نظر خودم اصلا غمگین نیست اما برداشت ها و دیدگاه ها متفاوتن.پس یکم تنوع ایجاد می کنیم چون خودمم اکثرا با غم موافق نیستم.مثلا تغییر قالب و این حرفا...امیدوارم بهتر شه و خوشتون بیاد!



تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 | 15:33 | نویسنده : roshanak |

سومی

هر سه مقابل پنجره نشستند خيره بر دريا.

يكي از دريا گفت.ديگری گوش كرد.

سومی نه گفت و نه گوش كرد. او در ميانه دريا بود غوطه در آب

از پشت پنجره حركات او آرام، واضح در آبی ِ رنگ پريده ی آب

درون كشتی غرق شده ای چرخيد.

زنگ نجات غريق را به صدا در‌آورد.

حباب‌های ريزی با صدايی نرم روی دريا شكستند

ناگهان يكی پرسيد: غرق شد؟

ديگری گفت: غرق شد.

سومی از عمق دريا نگاهشان می كرد.

گويی به دو نفر كه غرق شده اند می نگرد.

 



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392 | 13:16 | نویسنده : roshanak |

    می بینی؟ یخ زده است...احساساتم،نگاهم،قلبم،وجودم...و حتی نوشته هایم...تو که نیستی این یخ زدن ها عادی ترین اتفاق ممکن است!

    دلگیرم.گفته بودم:

    "وقتی دلت از پنجره غبار گرفته ی خانه هایی می گذرد که آدم هایش نظاره گرت هستند،نگذار دلت به حصار پنجره ها گیر کند...نگذار دلگیر شوی...سرت را برگردان...پشت سرت آسمان آبیست...و تکه ابری که بی وقفه می بارد؛با این که گاه آدم ها دلگیرش می کنند..."

    آری باور دارم؛نباید اجازه دهم که دل نازکم به حصارهای سخت خانه ی آدم ها گیر کند.اگر چنین شود دلگیر می شوم...و احساس بدیست دلگیر بودن...اما گویی این بار نمی شود از گیر کردن دل در حصارهای بی رحم،جلوگیری کرد.این روزها که تو نیستی،توان مبارزه ام کم شده است...این روزها حتی آن عزیزی را که می فهمید حالم چگونه است،ندارم...

    نبودن تو سخت است؛اما به نظر می رسد این دوری پایانی دارد...با نبودن همیشگی آن عزیز چه کنم...؟

 



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392 | 12:22 | نویسنده : roshanak |

Katy Perry-part of me

 

Days like this I want to drive away

Pack my bags and watch your shadow fade

Cause you chewed me up and spit me out

Like I was poison in your mouth

You took my light, you drained me down

But that was then and this is now

Now look at me

 

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

 

I just wanna throw my phone away

Find out who is really there for me

Cause you ripped me off, your love was cheap

Was always tearing at the seams

I fell deep and you let me down

But that was then and this is now

Now look at me

 

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

 

Now look at me, I'm sparkling

A firework, a dancing flame

You won't ever put me out again

I'm glowing, oh whoa

So you can keep the diamond ring

It don't mean nothing anyway

In fact you can keep everything

Yeah, yeah

Except for me

 

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no

 

This is the part of me, no

Away from me, no

This is the part of me, me, me...

No

Throw your sticks and your stones

Throw your bombs and your blows

But you're not gonna break my soul

This is the part of me

That you're never gonna ever take away from me, no



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392 | 13:59 | نویسنده : roshanak |

    مدت هاست به تو نمی اندیشم.روزهای زیادی است که تو را حس نکرده ام و نمی دانم تا کی تو را به یاد نخواهم آورد.نمی دانم در این ساعت هایی که بی اعتنا به حضور من می گذرند،سرنوشتم چگونه رقم خواهد خورد.نمی فهمم...چه شد؟به کجا رسید؟...و آیا رسید؟...خودم را می گویم.من هست؟هنوز هست؟چه توانی دارد اگر هست...واژه هایی که رفته رفته ته می کشند...جملاتی که فراموش می شوند...احساساتی که...نمی دانم چه می شوند...



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392 | 13:39 | نویسنده : roshanak |

از القاب آینه دور است!

 

مثل دويدن دو نقطه در پی هم،
مثل دويدن دو نقطه بر حول دريا و دايره، ...
هولم نکن ای همين هوایِ بی‌کسی در ميان جمع!
رسم ازل از آواز حضرتِ من به رويت رسيده است.
وقتی ميان پسين و هوای بارانی فرقی نمی‌نهی
من از ارتباط علف با خواب آينه چه بگويم؟
نمی‌شناسی، نه مرا، نه رويا را
اما من اگر بميرم حتی
مضمون محرمانه آن راز را به گور خواهم برد،
و از اين سپس نيز با هيچ کسی
از ابهام آينه در انعکاس خاموشی سخن نخواهم گفت.
من راوی حروفی ساده از معابر بارانم
از من سوال بی‌جا چه می‌کنی!؟
جرم هر اشاره، ولو به خواب تبسم،
حتما که اثبات واژه در ماضی مطلق نيست،
ما همه از بعيد بوسه به رويای دريا رسيده‌ايم.


بگذريم، بايد به تو بينديشم،
وقت ملايم يادها
شبيه آرامش آينه در غيبت ديوار است،


حالا هيچ!
حالا گو فرق ميان پسين و هوای بارانی هم هيچ!
وقتی که من ترا دوست می‌دارم
نه چراغی به خانه بياور
نه چتری که از کوچه ناشناسی بگذری،
سايه به سايه هر سنگی از اضطراب تو می‌فهمد
که کار از کار گذشته است.
حالا هيچ!
حالا تنها به تو می‌انديشم
شايد تولد يک ستاره از خوابِ معجزه
مفهوم جفتِ جهان را
برای تجردِ اين خسوف ... روشن کرد،
مثل دويدن دو نقطه در حولِ دريا و دايره.



تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 19:29 | نویسنده : roshanak |

    پر از آهم...آه برای همه چیز...که نه،اما برای خیلی چیزا آه توی سینه دارم...آه کشیدن از بغض کردن بهتره...بغض که می کنی تو دنیای دخترا همه جمع میشن دورت و تا فضولیشون ارضا نشه دست از پرسیدن سوالات مسخرشون برنمیدارن...تو دنیای پسرا هم همه میگن چه دختر لوسی!

    اما آه که می کشی...جز همون کسی که باید بفهمه،هیچکی متوجه حالت نمیشه...همونی که وقتی نیست آه هات عمیق تر میشن...و پی بردن به حالت سخت تر...

    نه،خیلی غمگین نیستم...میدونم تو از من غمگین تری...میدونم زخمات دردناک ترن...میدونم آه هات طولانی ترن...اما حالتو نگهدار واسه خودت...آه هاتو نگهدار واسه همون کسی که باید معنیشونو بفهمه...نه واسه من...آره من نمی فهمم...من خیلی از دردهارو نمیشناسم...سرزنشم نکن!آخه من هیچ وقت با این جور غصه ها هم خونه نبودم...با درد عشق...اشک عاشق...ضجه ی مجنون و مرگ فرهاد...

    آه...حال من فقط برای کسی قابل درکه که لحظه به لحظه...ثانیه به ثانیه منو درون خودش احساس کنه...برای توهم قابل درک نیست...عاشق دل خسته!



تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:12 | نویسنده : roshanak |

    ماه ظاهر شده است...بار دیگر آسمان و ماهش در کنار هم هستند و من محو تماشای این تصویر رویایی...

    چند روزی ماه در آسمان نمی درخشید...تنهای تنها شده بود...و انگار همه به فراموشی سپرده بودندش...اما آسمان،همیشه به یادش بود...

    آری،آسمان و ماهش برای هم کم یا زیاد نیستند اما بدون هم کم هستند...آنها بدون یکدیگر همچون سرمای سیبری...اما بدون برف هستند که تا مغز استخوان را منجمد می کند...و سرمای سیبری با بارش برف،همان چیزی است که همیشه به آن احتیاج دارم...

    آسمان و ماهش بدون یکدیگر مانند قلمی هستند که پر از حرف است،اما دستی برای به رقص درآوردنش وجود ندارد...و من می میرم وقتی قلم می بینم و دستم از برداشتنش عاجز است...

    نه...من آسمان و ماهش را بدون هم نمی خواهم...سرمای سیبری را بدون برف نمی خواهم...قلم را بدون توانایی نوشتن نمی خواهم...من فقط می خواهم که مدت ها به آسمان و ماهش خیره شوم و همه چیز را از یاد ببرم...همه چیز به جز آسمان...و ماهش...

 



تاريخ : دو شنبه 21 مرداد 1392 | 2:35 | نویسنده : roshanak |

متن آهنگ همدست از7th band (مخاطب خاص)

 

کنارت چقدر حال من بهتره

از اون حالی که این روزا میشه داشت

اگه دنیا هرچی که داشتم گرفت

ولی دستتو توی دستام گذاشت

بگو تا کجا میشه همدست بود

تو راهی که بیراهه هم پای ماست

تو صبحی که تاریک تر از شبه

تو این شب که کابوس...رویای ماست...

با چشمات پر کن نگاه منو

که یه عمره از وهم خالی تره

حقیقی ترین لحظه هامو ببین

که از آرزو هم خیالی تره

بگو تا کجا میشه همدست بود

تو راهی که بیراهه هم پای ماست

تو صبحی که تاریک تر از شبه

تو این شب که کابوس...رویای ماست...

 



تاريخ : شنبه 19 مرداد 1392 | 17:48 | نویسنده : roshanak |

    شب سختی بود.نمی خواهم توضیح دهم اما وحشتناک بود...سخت سخت...

    داشتم اشک می ریختم که صدایش را شنیدم...اول فکر کردم اشتباه می کنم...آخر مگر می شود؟چله تابستان،آن هم در شهر خشک من...رعدوبرق؟؟؟چند ثانیه بعد پشت پنجره دوست داشتنی اتاقم بودم...پنجره ای که چند روز پیش،بی انصافانه در پشت حصارهای سیاه آهنی،زندانی شد...مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم و آسمان امشب میزبان آذرخش هایی است که برای بعضی ها هولناکند و برای بعضی ها،مثل من،دلپذیر...

    روشن شدن چندین و چند باره ی آسمان شب را دیدم...غرش شیرگون رعد را شنیدم ولی انگار باور نمی کردم که امشب باران ببارد...

...اما بارید...صورتم را خیس کرد...دستانم پر از مهربانی خدا شدند...اشک هایم سرعت گرفتند و با قطرات اسرار آمیر باران درآمیختند...و باران کار خودش را کرد...خدا به شیوه ی خود آرام آرام،آرامم کرد...و چه شیوه ی عاشقانه ایست،شیوه ی خدا...



تاريخ : شنبه 19 مرداد 1392 | 1:46 | نویسنده : roshanak |

    نه نمی شود...هرجور حساب می کنم نمی شود...اصلا خواباندن ساعت ها و نگهداشتن زمان با من؛گردش زمین و ماه و خورشید را چه می کنی؟...میخواهی بگویی آن هم با تو؟خب قبول،تو زمین را متوقف کن،من هم زمان را متوقف می کنم.حال به من بگو با آدم ها چه می کنی؟آدم های حسود زمینی... عیبی ندارد...آن ها را هم با هم از زمین بیرون می اندازیم...باکتری ها و ویریس های موذی را چطور از سر باز می کنی؟ آن ها را که دیگر نمی شود بیرون انداخت!

    باور کن نمی شود...نه،نمی شود...زمین و زمان و همه ی موجودات به درک...بگو با قلب من چه می کنی؟نه می توانی ضربانش را متوقف کنی،نه می توانی از زمین بیرونش کنی،نه می توانی مجبورش کنی برای همیشه تورا در خود نگاه دارد...تلخ است،اما حقیقت است...

    غمگینی؟هه...من اما غمگین نیستم...من کم کم دارم به مرز جنون می رسم از این خصلت لعنتی خودم! اما تو غمگین نباش...تو از اولش هم می دانستی هر کس در قلب من تاریخ مصرفی دارد...تو بهتر از هرکسی با این خصوصیت عجیب و مزخرف من آشنا هستی...شاید حتی بهتر از خودم آن را می شناسی...

    اما در این بین اندک تفاوت هایی وجور دارد...مثلا این که تو راه تمدید تاریخ مصرفت را بلدی!مثلا این که به نظر می رسد تو با بقیه فرق داری...فرقی عظیم اما نامحسوس...امیدوارم حسگرهای قلبم آنقدر قوی باشند که این فرق نامحسوس و سرنوشت ساز را احساس کنند...



تاريخ : جمعه 18 مرداد 1392 | 1:16 | نویسنده : roshanak |

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند                                    واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند                                         باده از جام تجلي صفاتم دادند

چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي                              آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

بعد از اين روي من و آينه وصف جمال                                که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب                             مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد                          که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد                          اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود                                    که ز بند غم ايام نجاتم دادند

 

 

 پدر...زود رفتی...



تاريخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392 | 16:44 | نویسنده : roshanak |

    میخواهم قدری بیخیال شوم...چند روزی پشت پا بزنم به همه چیز و بچسبم به انتظار خودم! نمی دانم این روزها...این روزهای سیاه پوش شدن...کسی از من توقع خندیدن دارد یا نه؛اما من از خودم توقع دارم هر روز هزاران بار با صدای بلند بخندم...ولی حالا میخواهم این خنده های مسخره و متظاهرانه را فقط برای چند روز فراموش کنم...فقط تا پایان این دوری طولانی و وحشتناک...

    آری اعتراف میکنم:خسته شده ام...از همه ی آدم ها،یا شاید صورتک های اطرافم خسته شده ام...شاید تنها دلیل خنده هایم فکر کردن به شانه های مهربانی است که قرار است میزبان اشک هایم باشد...و دستانی که قرار است باز هم سرمای همیشگی دستانم را میانمان تقسیم کند...نمیدانم چرا هرچه به تقویم نگاه میکنم،عمر این دوری به سر نیامده است...شاید هم به قول دوستی:

گفته بودم بی تو سخت می گذرد...

حرفم را پس می گیرم...

بی تو انگار اصلا نمی گذرد...

 



تاريخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392 | 2:16 | نویسنده : roshanak |

مازیار فلاحی-تو رو دوست دارم

 

تورو دوست دارم،مثل حس نجيب خاک غريب

تو رو دوست دارم،مثل عطر شکوفه هاي سيب

تورو دوست دارم عجيب...تورو دوست دارم زياد

چطور پس دلت مياد منو تنهام بذاري؟

تورو دوست دارم،مثل لحظه ی خواب ستاره ها

تو رو دوست دارم،مثل حس غروب دوباره ها

تورو دوست دارم عجيب...تورو دوست دارم زياد

نگو پس دلت مياد منو تنهام بذاري...

توي آخرين وداع وقتي دورم از همه

چه صبورم اي خدا،ديگه وقت رفتنه...

تو رو ميسپارم به خاک...

تورو ميسپارم به عشق...

برو با ستاره ها...

تورو دوست دارم،مثل حس دوباره ی تولدت

تورو دوست دارم،وقتي مي گذري هميشه از خودت

تورو دوست دارم مثل خواب خوب بچگي

بغلت ميگيرم و می ميرم به سادگي...

تورو دوست دارم،مثل دلتنگياي وقت سفر

تورو دوست دارم،مثل حس لطيف وقت سحر

مثل کودکي تورو بغلت ميگیرم و

اين دل غريبمو با تو ميسپارم به خاک...

توي آخرين وداع وقتي دورم از همه

چه صبورم اي خدا،ديگه وقت رفتنه...

تورو ميسپارم به خاک...

تورو ميسپارم به عشق...

برو با ستاره ها...



تاريخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392 | 1:8 | نویسنده : roshanak |

   دستاتو از روي گوشات بردار                                يكي فرياد منو ازم گرفته

     من ديگه نمي تونم بمونم اينجا                                توي اين خونه كه دلتنگي گرفته

  رنگ آبو از نگام نميشه ديد                                  باد،ديشب چشامو ويرون كرد

  شاپرك،زلالي رودخونه رو                                  از دوتا چشماي من پنهون كرد

جاده ها موندن به انتظار من                                 من از انتظار فردا خاليم

توهم انگار نميخواي بدوني كه                              لحظه لحظه من توي چه حاليم

چيه باز داري فرشته مي شمري                           روي دامن شبي كه مي گذره؟

ولي من ستاره اي نمي بينم                                 ماه ديگه منو سفر نمي بره

آره اين بار ديگه تنها ميرم                                  هم سفر براي من مجنون نيست

اين درسته كه شقايق ميگه:                                 ليلي بودن اصلا هم آسون نيست

ديگه بردار دستاتو از رو گوشات                        حتي اين شعرم ديگه نمي خونم

يكي اينجا داره تنهات ميذاره                              من دارم ميرم،ديگه نمي مونم



تاريخ : سه شنبه 15 مرداد 1392 | 15:51 | نویسنده : roshanak |

      این روزها کمی تنها شده ام...شاید بشود دریا را در آسمان دید...آری،روزهاست در تلاشم...تلاش برای شنیدن صدای امواج در آسمان...

     مدت ها مانده تا پایان این تنهایی ناب ناب...حوصله ی خواب و بیدار بودن را ندارم...عیبی ندارد بگذار تا انتهای این تنهایی در خلسه فرو روم...یا به قول عزیزی:"بحر دلم را ببرد..."

      اما انگار چندان هم آسان نیست که دلم را به دریا بدهم و باخیال راحت تکان های دوست داشتنی اش را در میان امواج تماشا کنم...اشکالی ندارد؛من که به این بیداری همیشگی عادت کرده ام!

 



تاريخ : سه شنبه 15 مرداد 1392 | 2:46 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.