خوب یادمه...وقتی بهت گفتم دیشب چقدر بت فکر کردم،دقیقا گقتی: " بعد از دو سال تقریبا هرشب به یه "دوست" فکر کردن...به یه کسی که فرق داشته باشه...و به یاد آوردن شما کنار آدمای معدود دیگه...بالاخره وقتش بود که شما هم یک شب به من فکر کنید... "
به نظر میاد این،اون کسی نبود که برای تو...یا به قول خودت برای شما،با بقیه فرق داشته باشه...به نظر میاد من اون کسی نبودم که شما بهش بگین"دوست".
شما که دیگه حتی منو به اسمم صدا نمیزنین... :)( ...
نمیدونم چی شد که یهو یاد آهنگ "راز این خونه" رضا یزدانی افتادم. و یهو دیدم که این قسمت از متن آهنگ،چقدر شبیه منه:
اگه این ترانه هر شب سرشو به در نکوبه
کی میدونه بی تو بودن،واسه من بده...یا خوبه...
ولی اینجا...هیچ ترانه ای به در سر نمیکوبه..و نه هیچ کس میدونه که بی تو بودن واسه من بده یا خوبه...هیچ کس؛حتی خودم.
واقعا!بی تو بودنی که سرم اومده،برام بده یا خوب...؟
پی نوشت: این رنگ به این نوشته چه ربطی داره؟این رنگ لباسیه که بیشتر وقتا کسی رو باهاش میبینم که تو عاشقش بودی...
پی نوشت:جوری سوال پی نوشت قبلی رو مطرح کردم انگار همیشه همه میفهمن ربط کارام به هم چیه!
میدونی که از چی حرف میزنم؟ 21 ...یعنی،تو.
امشبم از 21 گذشت و نیومدی. چیکار کنم با نیومدنت که اینقدر...اینقدر...گسه...چیکار کنم با نبودنت...جوابمو بده...
میدونم...الان وقت شکوه و گریه و آه نیست...میدونم...تو دیگه چیزی نمیشنوی...دیگه چیزی نمیبینی...دیگه مُردی...میدونم...تو دیگه مُردی...
هی...تو اگه می مردی من اینقدر نابود نمیشدم...اینجوری تکه تکه نمیشدم...کاش می مُردی...کاش...
من هنوز همونم!...هنوز بین خواسته ی خودم و خواسته ی تو،مال تو رو ترجیح میدم...هنوز بین نیازم به حضورت و نیاز تو به نبودن،دومی رو ترجیح میدم...اما هنوز به خاطر این ایثار،از خودم دلگیرم... دلگیر که نه؛عصبانی.
دیدی چه شکلی شدم؟شدم نویسنده بی خواننده ای که مخاطب نوشته هاش تویی...و تو هنوز شعری!...هنوز برام خود شعری...فقط تلخ تر شدی...غم انگیزتر شدی...دردناک تر شدی...بد حال تر شدی...بد حال ترم میکنی...داری چیزی بدتر از بدحالم میکنی...