تو خوابیده ای آرام

و من پشت پلک تو آنقدر می بارم

تا پنجره را باز کنی...

دستهایت را زیر باران بگیری و

بخندی...

 

 

پی نوشت:این نوشته ی کوتاهو از اینجا برداشتم:

www.yadashthayeman.lxb.ir



تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393 | 11:26 | نویسنده : roshanak |

انعکاس نفس هایم،تنها برهم زننده ی سکوت دنیایم بود...بی هوا نفس را در سینه حبس کردم...

ثانیه ها هم از آن همه سکوت،خوابشان برد...من ماندم و من و من و من...و نفسی حبس شده...

بادی وزید...بادی آشنا...آنقدر خوب که نشد تنفسش نکنم.......

می دانی؟....نفهمیدم چه شد...اما هنوز هم نفس می کشم وزیدن بادی را که عجیب آشنا می رسد...

هنوز من هستم...اما کسی کنارم است...”و تنهایی ام با تنهایی ات،تنهاییمان را به پایان می رساند...”

 

 

 

 

پی نوشت:بارانی باید،تا که رنگین کمانی برآید...

 

 



تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393 | 20:44 | نویسنده : roshanak |

دوش چه خورده ای دلا؟راست بگو،نهان مکن
چون خمشان بی گنه،روی بر آسمان مکن...

باده ی خاص خورده ای،نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند،خربزه در دهان مکن...

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
 بار دگر گرفتمت،بار دگر چنان مکن...

کار دلم به جان رسد،کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن...

ای دل پاره پاره ام،دیدن اوست چاره ام
اوست پناه و پشت من،تکیه بر این جهان مکن...

هین كژ و راست مي روی،باز چه خورده ای؟بگو...
مست و خراب مي روی،خانه به خانه كو به كو...

عمر تو رفت در سفر،با بد و نيک و خير و شر
همچو زنان خيره سر،حجره به حجره،شو به شو...

با كه حريف بوده ای؟بوسه ز كه ربوده ای؟
زلف كه را گشوده ای؟...حلقه به حلقه،مو به مو...

کار دلم به جان رسد،کارد به استخوان رسد
 ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن...

ای دل پاره پاره ام،دیدن اوست چاره ام
 اوست پناه و پشت من...تکیه بر این جهان مکن...

 

پی نوشت:پروردگارا...این آهنگ...



تاريخ : جمعه 22 فروردين 1393 | 23:27 | نویسنده : roshanak |

   باران دیشب عجیب می زد ها...باد دیشب چه حالی داشت؟...دیشب چرا سرخی آسمان،مرا یاد کسی نینداخت...؟حال چه کسی بد بود دیشب؟چرا امروز مادر تنها رفت...؟چرا دیشب کسی تا صبح کنارت نماند و پتوی کنار زده ات را مرتب نکرد؟چرا نگران شدی دیشب؟...چرا از خودت گذشتی...؟به چه کسی لبخند زدی الکی؟کدام جمله بود که تو را یاد کسی انداخت؟چرا دیشب خودت را زدی به خواب؟چرا غرورت ترک خورد دیشب...؟ترک خورد...؟نه...نگذاشتم ترک بخورد...

   از این به بعد چه...؟...



تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393 | 15:22 | نویسنده : roshanak |

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم...
ای سکوت!ای مادر فریادها...
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو،راهی داشتم
چون شراب کهنه،شعرم تازه بود...
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو...
ای سکوت!ای مادر فریاد ها...
گم شدم در این هیاهو،گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من...

 



تاريخ : یک شنبه 17 فروردين 1393 | 20:37 | نویسنده : roshanak |

سیزده بدر←:|

حوصله...

خونه←:|

بیرون←:|

فامیل←:|

هوا...

:|

:|

:|

هیس...

این روزهای خاص...خاص مسخره...

تا سیزده می شمرم بریم.

تا یازده می شمرم نریم.

الف ب پ ت ث ج چ ح د ذ

هنوزم همونیم که بودیم پارسال

ر ز ژ س ش ص ض ط ظ

هنوزم نمی دونیم ما الفبا

اعصاب←:|

اِه...

تا 17 نمی شمرم...

پناه به ذات پاکت پروردگارا!

 

پی نوشت:با اجازه ی دوستی که از چهره ی همیشگیش استفاده کردم.



تاريخ : چهار شنبه 13 فروردين 1393 | 11:31 | نویسنده : roshanak |

ما عاشق و مستیم و طلبکار خداییم
ما باده پرستیم و از این خلق جداییم
بر طور وجودیم،چو موسی شده ازدست
بی پا و سر،آشفته و جویای لقاییم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیاییم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیم است
ما از نظرش صوفی صافی صفاییم
ما غرق محیطیم،نجوییم دگر آب
ای بر لب ساحل!تو چه دانی که کجاییم؟
ماییم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوییم،هماییم هماییم
ماییم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقاییم و منزه ز فناییم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق براییم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم،خداییم خداییم...



تاريخ : سه شنبه 12 فروردين 1393 | 13:44 | نویسنده : roshanak |

   برگها صدا دارند...نه از آن صداهای “خش خشی“ ...صدای تنفس می دهند...مثل نفس کشیدن ماهی ها!چه سبز باشند چه زرد،نفس می کشند...

   من از آغاز زرد شدن یک برگ متولد شدم...برگها که سبز می شوند،من رو به پیری می روم...وقتی باد،برگی را در هوا به رقص می آورد،نفس ها عمیق تر می شوند...

   برگها همیشه تشنه اند...و همیشه زیبا...نماد مهر خدا...نرم تر از دست های دوران نوزادی من...بوی طراوت می دهند...می دانم!به خاطر نفس هایشان است...

   راجع به این موجودات رنگارنگ نوشتن،دشوار است...اما در دستم می جنگد قلم،با این دشواری...نماد احساسات خوب...برگها...

 

 

   پی نوشت:بعد از مدت ها نوشتم...می دونم خوب نشد.ولی باید می نوشتم!...



تاريخ : یک شنبه 10 فروردين 1393 | 23:15 | نویسنده : roshanak |



تاريخ : جمعه 8 فروردين 1393 | 23:43 | نویسنده : roshanak |

حال بد...

حال خوب...

برف...

برف...

بارون...

من...

من...

من...

بارون...

برف...



تاريخ : سه شنبه 5 فروردين 1393 | 23:4 | نویسنده : roshanak |

پس از باران های بسيار
باران های بسيار
باران های بسيار
از قطار پياده شديم،گفتيم:
(...ايستگاه آخر مان اين بود)
در زير آسمان خاكستر
از قطار
پياده شديم
اما دوباره قطاری
از دور می آيد
ما سر می چرخانيم، و به آخر اين ريل می نگريم
..............................................................
..............................................................
(برای ما دست تكان می دهند
در مارپيچ كوچه های مه آلود - مادران كوهستان
پسته و چای در نور آفتاب - دختران
در همهمه پنبه زار ها - پسران بلوغ
برای ما دست تكان می دهد كوير)
ما پياده شديم
اين قطار اما
همچنان
می برد ما را
با خود



تاريخ : یک شنبه 3 فروردين 1393 | 13:21 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.