با پای دل قدم زدن،آن هم کنار تو...
باشد که خستگی بشود شرمسار تو...
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود:
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو...

 

 

پی نوشت 1:وقتی که از خستگی رو به مرگم...ولی با تو قدم می زنم...با پای دل...خستگی ها فرار می کنن...

پی نوشت2:چقدر بعضی شبا بهتر از اون شبایی هستن که گفتم!...



تاريخ : یک شنبه 25 خرداد 1393 | 14:46 | نویسنده : roshanak |

توضيحِ شبتاب
به ستاره‌ای نزديک به مطلع‌الفجر


باران‌خوردگانِ اين باديه
سرسخت‌تر از آن‌اند
که سايه‌نشينِ گرگ و
زمين‌گيرِ گريه شوند.


پس مجبوريم از مجازاتِ خار و
انتقامِ بی‌دليلِ بلاهت بگذريم،
وگرنه باز ميان زيستن و گريستن
يکديگر را بر مزارِ ماه و ستاره ملاقات خواهيم کرد.

 

پی نوشت:چقدر بعضی شبا خوبن...



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393 | 16:3 | نویسنده : roshanak |

   تموم شد!...

   ببینم،من همین چند روز پیش نیومدم و درمورد اولین روز مدرسه نوشتم؟؟؟هنوز یک هفته نیست که از سفر برگشتم!سفر تنهایی...!واسه همه این همه زود گذشت؟

   این آخرین روز بود.آخرین امتحان...چقد تو این امتحانا کچل شدم!چقد بعضی دبیرا رو هنوز دوس ندارم!!

   بازم آخر سال و گیر کردن بین دوراهی...بمونیم...بریم...؟

   آشنا شدن با آدمای جدید...یک آدم خوب...بی نهایت خوب...مسخرشو درآورده اونقد که خوبه!

   برنامه هام واسه تابستون...!!!امسال دیگه عملی میشن!

   جمله ی همیشه نصفه مونده ی خداحافظی:خوشحال شدم...

   کاش از بعضی چیزا مطمئن بودم...بعضی چیزا که اگه ازشون اطمینان نداشته باشم،آزارم میدن...و مثل همیشه این آزارو تحمل می کنم...با این که می تونم نکنم!شایدم نتونم!

   سال بعد...امتحان نهایی...اوه...پروردگارا!خب...قراره به آینده فک نکنم!

   حرفام مونده.بین امتحانا چندان وقت واسه حرف زدن نداشتم.الانم که حرفام نیست!نمی دونم کجاست!...

 

  پی نوشت:الان ساعت سه نصفه شبه که دارم این پی نوشتو اضافه می کنم.شب بیداری از همین اولین شب شروع میشه! :)))

  جوون مرگ در اولین شب شدم...



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393 | 1:34 | نویسنده : roshanak |

archive-again

 

Crushing me inside
You used to lift me up
Now you get me down
If I
Was to walk away
From you my love
Could I laugh again ?
If I
Walk away from you
And leave my love
Could I laugh again ?
Again, again...

You're killing me again
Am I still in your head ?
You used to light me up
Now you shut me down
If I
Was to walk away
From you my love
Could I laugh again ?
If I
Walk away from you
And leave my love
Could I laugh again ?

I'm losing you again
Like eating me inside
I used to lift you up
Now I get you down

Without your love
You're tearing me apart
With you close by
You're crushing me inside
Without your love
You're tearing me apart
Without your love
I'm dazed in madness
Can't lose this sadness
I can't lose this sadness

Can't lose this sadness

You're tearing me apart
Crushing me inside
Without your love
(you used to lift me up)
You're crushing me inside
(now you get me down)
With you close by
I'm dazed in madness
Can't lose this sadness
It's riping me apart
It's tearing me apart
It's tearing me apart
I don't know why
It's riping me apart
It's tearing me apart
It's tearing me apart
I don't know why
I don't know why
I don't know why
I don't know why
Without your love
Without your love
Without your love
Without your love
It's tearing me apart...



تاريخ : شنبه 17 خرداد 1393 | 23:38 | نویسنده : roshanak |

آتش را می بینم

که می سوزاند کوهستان را...

و من بر بلند ترین قله ی کوهستان،

ایستاده می نگرم به آخرین نور روز...

و در پی دری که پنهان است در قلب کوهستان...

و کلید در دستان من است.

آری ای غروب واپسین!

کلید این در،در دست من است...

اما فقط سنگ می بینم و صخره.

تو می روی...

و روزی که پایان یافت.

و فرصتی که آخرین بود.

و کوهستان می سوزد در آتش...

...

...

من هم چنان ایستاده می نگرم...

به ماه

که می تابد از پشت ابرهای هرگز بارانی...

و آسمان روشن می شود

چنان که گویی روز،پشیمان شده است...

و آتش را می بینم

که می سوزاند درختان را؛

و صخره ها گویی حرکت می کنند؛

و دری که پدیدار می شود در نور ماه...

و کلید در دست من است...

اما پیدا نمی کنمش انگار.

تو باز می گردی...

ماه در چشم های تو باشکوه تر است...

و می یابی کلیدی را که گم شده می پنداشتم.

و در باز می شود...

این نقطه ی ورود ماست...

به دنیایی که به آن متعلقیم.

و آتش می سوزاند کوهستان را.

اگر قرار است با آتش تمام شود

پس با هم می سوزیم.

شعله های آتش را ببین

که در شب اوج می گیرند...

و چشم مه گرفته ی کوهستان

خون آلود می شود...

و امیدوارم که مرا یاد کنی...

در آخرین نور روز...

نور ماه.

 



تاريخ : چهار شنبه 14 خرداد 1393 | 14:16 | نویسنده : roshanak |

نه تو می پایی، و نه کوه. میوه ی این باغ: اندوه، اندوه.

گو بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.

این پیچک شوق، آبش ده. سیرابش کن. آن کودک ترس،

قصه بخوان، خوابش کن.

این لاله ی هوش، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود.

چشم خدا تر شد، بشود.

و خدا از تو نه بالاتر، نی، تنهاتر، تنهاتر.

بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.

بالی نیست، آیت پروازی هست.

کس نیست، رشته ی آوازی هست.

پژواکی: رویایی پر زد رفت.

شلپویی: رازی بود، در زد رفت.

اندیشه: گاهی بود، در آخور ما کردند.

تنهایی: آبشخور ما کردند.

این آب روان، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.

نه تو می پایی، و نه من، دیده ی تر بگشا.

مرگ آمد، در بگشا.

 

 

پی نوشت: شازده کوچولوم...من دارم از تو خونه نگات می کنم...



تاريخ : دو شنبه 5 خرداد 1393 | 10:31 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.