آغاز...

آتش را می بینم

که می سوزاند کوهستان را...

و من بر بلند ترین قله ی کوهستان،

ایستاده می نگرم به آخرین نور روز...

و در پی دری که پنهان است در قلب کوهستان...

و کلید در دستان من است.

آری ای غروب واپسین!

کلید این در،در دست من است...

اما فقط سنگ می بینم و صخره.

تو می روی...

و روزی که پایان یافت.

و فرصتی که آخرین بود.

و کوهستان می سوزد در آتش...

...

...

من هم چنان ایستاده می نگرم...

به ماه

که می تابد از پشت ابرهای هرگز بارانی...

و آسمان روشن می شود

چنان که گویی روز،پشیمان شده است...

و آتش را می بینم

که می سوزاند درختان را؛

و صخره ها گویی حرکت می کنند؛

و دری که پدیدار می شود در نور ماه...

و کلید در دست من است...

اما پیدا نمی کنمش انگار.

تو باز می گردی...

ماه در چشم های تو باشکوه تر است...

و می یابی کلیدی را که گم شده می پنداشتم.

و در باز می شود...

این نقطه ی ورود ماست...

به دنیایی که به آن متعلقیم.

و آتش می سوزاند کوهستان را.

اگر قرار است با آتش تمام شود

پس با هم می سوزیم.

شعله های آتش را ببین

که در شب اوج می گیرند...

و چشم مه گرفته ی کوهستان

خون آلود می شود...

و امیدوارم که مرا یاد کنی...

در آخرین نور روز...

نور ماه.

 



نظرات شما عزیزان:

دوتاادم باحال
ساعت7:48---21 مرداد 1393

پاسخ: :)


باران
ساعت23:19---14 خرداد 1393
خیلی قشنگ بود به خصوص عکسی که گذاشتی
پاسخ:مرسی!


negin
ساعت22:04---14 خرداد 1393
go out in my life!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:I will go...!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 خرداد 1393 | 14:16 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.