کوچه پر از برگه...

دستام دلگیرن...

ابرای بارونی

دستای چشمامو

چرا نمی گیرن...؟

 

می خندم و میرم

مقصد فقط خونست

پاهای من امروز

از کوچه هم حتی

انگار دیگه خستست...

 

یک سنگ می گذره از

باغچه،زمین،نیمکت

یک زنگ،نه...نگذشت!

تیک تاک عقربه مُرد

خاموش شد ساعت

 

یک آدم نزدیک

دستم رو می گیره

میخواد نذاره که من

تنها بشم اما

نمی تونه...میره...

 

خورشید می میره...

بارون بند میاد...

شب بی خبر از ابر

دنبال لبخندم

با لبخند میاد...

 

بارون شاید غمگین

شاید که وحشی بود

اما هنوز ساقه

سرپاست،نشکسته...

بارون واسه چی بود...؟...

 

  پی نوشت 1:آیا این یه شعره؟!نمی دونم؛اگرم هست نمی دونم که چه قالبی داره.اما خب...هیچ اهمیتی نداره!امروز اینو نوشتم...حالم بود.احتمالا قسمتای زیادیش نامفهوم باشه.آخه در ارتباط با چیزای خاصیه که شاید بشه بهشون گفت ″خاطرات امروز″.

  پی نوشت 2:پاییز...پاییز...پاییز...شاید من باشم...اونقدر که به اشتباه فک کنم یه نفر،داره ″پاییز″ صدام میزنه...



تاريخ : چهار شنبه 30 مهر 1393 | 22:56 | نویسنده : roshanak |

   من هی آپ نمی کنم...هی آپ نمی کنم.

   هر روز،شایدم بیشتر هر شب،کلی حرف میاد تو ذهنم که بیام اینجا بنویسم. از همون حرفای مزخرف خودم. ولی هی نمیام...هی نمیام...نمی دونم چرا. به خاطر کمبود وقت و فشار درسی و اینا نیست؛اینو می دونم. آخرشم یه روز مثل امروز (یه شب مثل امشب) که بالاخره میام و میخوام بنویسم،هیچ کدومشونو یادم نمیاد. مثل بی حوصله ها شدم.شاید واسه همین هی نمیام...

   جدیدا سبک نوشتنم (نوشتن که نمیشه گفت،ولی نمی دونم چه اسمی باید روش بذارم) این طوری شده:

   یه جمله میاد تو ذهنم...همونجا تو ذهنم ویرایشش می کنم...خوشگلش می کنم...چند بار مرورش می کنم...تصور می کنم که اگه یه نفر اون جمله رو بخونه چه حسی داره...چند بار دیگه مرورش می کنم...ازش لذت می برم...بعدشم میرم دنبال زندگیم. اصلا برای نوشتنش سمت کاغذ و قلم،یا کی برد،نمیرم. اون جمله هم در کمتر از چند دقیقه،میره به قسمت آرشیو مغزم. اون ته ته...یه جایی که اگه یه وقتم دوباره بخوامش،نمی تونم پیداش کنم. شاید بازم دلیلش حوصله باشه...

   قبلا این طوری نبود. یه جمله که میومد تو ذهنم،اگه یه ذره هم ازش خوشم میومد،با هر بدبختی و تو هر شرایطی که شده،می نوشتمش. بعد بقیه جمله ها میومد...خیلی زود،چندین خط پر میشد...حتی اگه هیچ جوره نمی تونستم همون موقع یادداشتش کنم،تموم تلاشمو می کردم که یادم بمونه. بعضی از این دست نوشته ها منتقل میشد به اینجا...بعضیاشونو،بعضی آدما می خوندن. و در اغلب موارد،نوشته هام با کلی تعریف روبه رو میشد. من خوشحال میشدم! اعتراف می کنم که این مورد،بین معدود چیزایی بود که نظر دیگران واقعا خوشحالم می کرد.

   الان اما نه...حتی اگه یک بار در هفته دلم بخواد بنویسم(قبلا شاید روزی چند بار پیش میومد)،خیلی برام سخته. اگرم بنویسم،معمولا چیز خوبی از آب درنمیاد. بعد از دو جمله هم ولش می کنم!

   این حال حاضر نوشتن منه. نوشتنی که چقدر... برام مهم بود...(شایدم بشه گفت هست.) چقدر بهش علاقه داشتم...چقدر کمکم می کرد...آه...

   ...

   ...

 

   پی نوشت:می دونین مسئله مضحک چیه؟ همین الان که من انقدر تو نوشتن داغونم،معلوم شده که تو امتحان نهایی باید یه متن بنویسیم! چند سال قبل که همچین چیزی تو امتحانا میومد،نوشتن جزو نقاط قوتم محسوب میشد!...هه...

 



تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393 | 21:14 | نویسنده : roshanak |

جهنم سرگردان

 

شب را نوشیده‌ام

و بر این شاخه‌های شکسته می‌گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان!

مرا با رنج بودن تنها گذار

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.


سپیدی‌های فریب

روی ستون‌های بی سایه رجز می‌خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست!

 

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده‌ام.

نوشیده‌ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

 

پی نوشت:جهنم سرگردان!چه اسم خوبی...



تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 | 17:8 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.