هو العظیم

تو باشی مثال چراغی به خانه            ز تو نور امید در دل دمیده

***

قضا را رود گر به پای تو خاری             به قلب پدر،تیغ گویی خلیده...

***

ز خوبی و لطف و زلالی و پاکی                   تو چون اشک شوقی که بر رخ چکیده

***

بود شعر اوصاف تو چون حریری             که تارش ز دل،پودش از جان تنیده

 

این چند بیت...حیف بودن واسه نوشته نشدن.از یک عزیز...چنین روزهایی...کاش من بودم...وقتی هنوز قریحه وجود داشت...حالا من انتخاب می کنم و می نویسم...حالا بقیه حیرت زده میشن...تحسین می کنن...منم می کنم.

پی نوشت: پیش به سوی سرما...

بازم پی نوشت: تو محشری ریحانه...فوق العاده ای!فوق محشری!ببف راست میگه؛تو از دسته صندلی هم جوک میسازی!...چقدر حیف...چقدر حیف که دیگه باهات هم کلاسی نیستم.



تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 1:11 | نویسنده : roshanak |

دلیل این که آرومم،امید لمس دستاته...
همین لبخند پنهانی،کنار لحن گیراته
دلیل این که تنهایی،همین دستای تنهامه...
 همین دنیای تاریکم...همین تردید چشمامه...
شبیه حس پژمردن،دچار شک و بی رنگی
من آرومم،تو تنهایی...حقیقت داره دلتنگی...
هنوزم میشه عاشق شد،هنوزم حال من خوبه!
 ببین دنیا پر از رنگه...هنوزم عشق محبوبه
تو در گیری،نمی دونی چه رویایی به من دادی
اگه فکر می کنی سردم،برو رد شو...تو آزادی...
نمی دونی چقد سخته...تو پشت نبض دیواری
نمی دونم تو این روزا چه احساسی به من داری...
شبیه حس پژمردن،دچار شک و بی رنگی
  من آرومم،تو تنهایی...حقیقت داره دلتنگی...
هنوزم می شه عاشق شد،هنوزم حال من خوبه!
ببین دنیا پر از رنگه...هنوزم عشق محبوبه
نه این که سرد و مغرورم،نه این که دور از احساسم...
 بذار دست دلم رو شه...بذار رویا رو بشناسم...
    تموم شهر خوابیدن...من از فکر تو بیدارم...
 یه روز می فهمی از چشمام...چه احساسی به تو دارم...
شبیه حس پژمردن،دچار شک و بی رنگی
 من و آرومم...تو تنهایی...حقیقت داره دلتنگی...
هنوزم می شه عاشق شد،هنوزم حال من خوبه!
ببین دنیا پر از رنگه...هنوزم عشق محبوبه

 

 

پی نوشت:بهتره که به همه قسمتای این آهنگ توجه نشه!...

 



تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393 | 19:31 | نویسنده : roshanak |

   کاش نوشتن...مثل همیشه...آسان بود...شاید نه مثل همیشه...مثل گذشته های دور...

   کاش کسی...خلوتم را برهم نمی زد...کاش شبها اثری از تو اینجا بود...کاش احساسات...جاودانه بودند...کاش آدم،بزرگ نمی شد...کاش بزرگ نمی شد...

   ثانیه ها گذشتند...زمان را درک نکردیم...صدای ساعت ها را شنیدیم...زمان را درک نکردیم...به گذشته بازنگشتیم...هرگز...هرگز زمان را درک نکردیم...

   به سکوت،جان دادیم...چشمانمان صداها شنید...آتش را خاموش کردیم...صدایی قطع نشد...

   نفس،خودش کشیده شد...روتین...بدون تغییر. بحر،دلم را میان واژه ها برد...نوشتم...شاید آن گونه که خود دوست می دارم...آن گونه ی غریب...نزدیک به نوشته های بی پایان...

   نهایت سردی دستانم را تمنا می کنم...همان که از اجساد بی جان هم...سردتر است...ناخن هایم را کبود از سرما می خواهم...لب هایم را سرخ...تمام پیکرم را منجمد آرزو دارم...افسوس...که این،کار زمان است...

.

.

.

دوباره غرق شدم تو نمی دونم ها...درباره فکرم...حسم...روحم...حتی جسمم،هیچی نمی دونم...

حتی حرم امام رضا،حالمو خوب نکرد...

یه مدته که هرروز این بیتو می بینم:

  تمام خانه سکوت و تمام شهر، صداست                   از این سکوت گریزان، از آن صــدا، بیزار

اما چیزی که تو فکرم میچرخه اینه:

  تمام خانه صدا و تمام شهر،صداست                       از آن صدا گریزان،از این صدا بیزار...

.

.

.

.

.

دلم واسه آهنگام تنگ شده.......



تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 | 1:37 | نویسنده : roshanak |

وای بر من!

وای بر پنجره ی خواب خیال

وای بر روشنی شب،بر سبزی باد...

                                           آه ساحل!کمی نزدیک آی...

                                           بگذار ز دستان تو دریا را احساس کنم...

                                          آی ساحل!مرا می بینی؟

                                          ریشه ام در پی آرامش دریاست

                                         دست هایم هر صبح

                                         در میان برگ ها و آفتاب پر تپش،تنهای تنهاست...

 

  پی نوشت:هم غصه بخون با من...تو این قفس بی مرز...لعنت به چراغ سرخ...لعنت به چراغ سبز...

تو صفحه ای که این نوشته رو نوشته بودم، تو دفتر سفید-آبیه، تو این آهنگو نوشته بودی زینب...اگه می تونستم،درختی رو هم که تو همین صفحه کشیده بودی،اینجا می کشیدم!



تاريخ : دو شنبه 13 مرداد 1393 | 1:57 | نویسنده : roshanak |

وقتی دنیا بزرگ شد؛

کوچک شد؛

زرد و آبی شد؛

و نورانی...

مثل پنجره ای که رو به خانه باز می شود...

تو در جاده ای پر از باران،منتظرم بودی...

 

وقتی دنیا پر از باران شود...

پر از جاده؛

پر از پنجره؛

و بزرگ و بزرگتر شود...

یا کوچک و کوچکتر...

من در نقطه ای از جاده به تو می رسم...

هر لحظه...

دنیا نورانی هم نبود،نباشد!

زرد و آبی هم...

من و تو

هم انتظار را خوب بلدیم،

هم رسیدن را...

هر لحظه منتظریم...هر لحظه می رسیم...

خستگی معنا ندارد؛

ما فرزندان سفریم...



تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 | 2:31 | نویسنده : roshanak |

تمام جاده ها را ختم بخیر می کنم...

 

و آن قدر دسته گل به آب خواهم داد،

 

تا دستانت برای دستانم، تنها شوند!

 

 

پی نوشت 1:این مطلبو دوباره از اینجا کپی کردم:

www.yadashthayeman.loxblog.com

پی نوشت 2:انقد خوبه وقتی که یه نفر یه چیزی میگه که برای یه لحظه -فقط یه لحظه- ناراحت میشی...بعدش قد یه دنیا فکر و احساس با هم بت هجوم میاره،که همشونم یه چیزو میگن:این آدم تو زندگی تو اصلا نقشی داره؟!اهمیتی داره؟!...بعدش اونقدر حالت خوب میشه که به اون آدم -اصلا- توجه نکنی...بعدشم سری بزنی به یه دوست که کلا تا حالا 4 جمله بیشتر باهم حرف نزدین!ولی اون خیلی خوبه...حتی فک کردن بهش خوشحالت میکنه...



تاريخ : پنج شنبه 2 مرداد 1393 | 1:4 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.