می بینی؟ یخ زده است...احساساتم،نگاهم،قلبم،وجودم...و حتی نوشته هایم...تو که نیستی این یخ زدن ها عادی ترین اتفاق ممکن است!
دلگیرم.گفته بودم:
"وقتی دلت از پنجره غبار گرفته ی خانه هایی می گذرد که آدم هایش نظاره گرت هستند،نگذار دلت به حصار پنجره ها گیر کند...نگذار دلگیر شوی...سرت را برگردان...پشت سرت آسمان آبیست...و تکه ابری که بی وقفه می بارد؛با این که گاه آدم ها دلگیرش می کنند..."
آری باور دارم؛نباید اجازه دهم که دل نازکم به حصارهای سخت خانه ی آدم ها گیر کند.اگر چنین شود دلگیر می شوم...و احساس بدیست دلگیر بودن...اما گویی این بار نمی شود از گیر کردن دل در حصارهای بی رحم،جلوگیری کرد.این روزها که تو نیستی،توان مبارزه ام کم شده است...این روزها حتی آن عزیزی را که می فهمید حالم چگونه است،ندارم...
نبودن تو سخت است؛اما به نظر می رسد این دوری پایانی دارد...با نبودن همیشگی آن عزیز چه کنم...؟
نظرات شما عزیزان:

مطالب خیلی زیبا و همچنین عکس های خیلی زیبایی داری باز هم به من سربزن
.gif)