تو...

یادش بخیر...آن روزها دستانم به دستانت چه نزدیک بود...درست است که قدر بودنت را نمی دانستم،اما بودی...آن روزها خسته که می شدم برایت گریه می کردم...و تو چه نیرویی در کلامت داشتی که با چند جمله آرامم می کردی!آن روزها دنیا از رنگین کمان هم رنگارنگ تر بود.از هرکه می بریدم به تو پناه می آوردم...همان روزها بود که تو تکیه گاهم بودی...اما خودت تکیه بر عصا می کردی...

آن روزها تو را دایرة المعارفی می دانستم که جواب هرسوالم را در خود دارد...آن روزها هر صبح،تو بدرقه ام می کردی...هر روز بیش از همه برای تو از دغدغه هایم می گفتم...هر شب با تو پربار ترین لحظه های روزم را تجربه می کردم...در کنار تو می یافتم هر آنچه را که گم کرده بودم...

یادش بخیر...

این روزها اما دستانم از دستانت دور است.قدر بودنت را فهمیده ام انگار!این روزها دیگر خسته نمی شوم...یا شاید ترسیده ام از خسته شدنی که انتهایش به آرامش نرسد...این روزها دنیا شفاف شده است...رنگی ندارد!نه حتی خاکستری...و نه سیاه...این روزها اجازه ندارم از کسی ببرم...آدم های غریبی که وقتی تو بودی،چندان غریب نبودند...بریدن از آشنایان آن روزها،و غریبان امروز،مثل دورتر شدن از دنیای آن روزهاست...این روزها...تکیه گاهی ندارم...

این روزها سوالاتم را نپرسیده رها می کنم...افکارم را در نطفه خفه می کنم وقتی کسی نیست که فهمی از افکارم داشته باشد...این روزها...هیچ کس بدرقه ام نمی کند...هر روز انبار دغدغه هایم پرتر می شود و گوشی برای گفتنشان سراغ ندارم...لحظه های پربار این روزهایم خلاصه می شود به...به هیچ...به نمی دانم چه...این روزها هر لحظه چیزی را گم می کنم اما...دیگر پیدا شدنی وجود ندارد...

تو که نیستی...دیگر چه بگویم؟...تو نیستی و خود نبودنت دردی است...درد دلی جز این ندارم...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 7 آذر 1392 | 13:2 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.