در کجایی هستم...جایی که در آن همه چیز لاجوردی است...حتی صدفی که در دل خود مرواریدی ندارد.اینجا پر از مسافر است...مسافرانی از سرزمین های دور...اما همه آشنا...عروس دریایی با عظیم ترین نهنگ می رقصد...گل های نیلوفر نمی دانند...آنها هرگز نخواهند فهمید که اینجا مرداب نیست...
من اینجا هستم...تو نیز اینجایی...مرا هرشب فرا می خوانی از سکوتی که در ژرف ترین نقطه ی دریا برپاست...می آیی و روی انگشتانم می نشینی...بال های ظریفت را نوازش می کنم و آرام می گیری...تو تنها رنگ غیر لاجوردی اینجا هستی...ای همه رنگ!
بال هایت لطیف ترین احساس را به گونه هایم هدیه می دهند...و من قطره به قطره،با تمام تارو پودم،قلب می شوم برای تپش...صدای قلب نا آرامم را دوست داری،نه؟...
تو پر می زنی...من هم با بال های تو...تنها پروانه ای هستی که در آب پرواز می کند!...
من زمزمه می کنم موسیقی ″خودمان″ را...با بلندترین صدایم می خوانم و جز تو هیچ کس نمی شنود...فقط من و تو از نت های این موسیقی باخبریم...
تو هر شب می آیی و بال های رنگارنگت را پیش من جا می گذاری و می روی...اما نگرانشان نباش...من بیش از همه مراقبشان هستم...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:اشتباه میکنی خب!
تا انتهای جهان دوربرگردان ندارد
و تمام خروجی هایش
به دوراهی چشم های تو میرسد
که بمانم و دوستت بدارم
یا برگردم و دوستت بدارم ...