هر ساعت می گذرد و تو نیستی...هر لحظه از نگاهم به روزها،مرا یاد بودنت می اندازد...اینک تو نیستی...اینک...خنده کمتر به لب هایم سلام می کند...امروز هم روزی است از روزهای خاکستری...می دانی کدام روزها را می گویم...همان روزهایی که من و تو را به هم پیوند داد...روزهایی که خندیدیم و گریه کردیم...روزهایی که کنار هم نشستیم و حرف هایمان یکی شد...روزهایی که فکر کردیم نباید باهم باشیم...اما با هم بودیم و به اینجا رسیدیم...به این نقطه که یادت هست و تو نیستی...نقطه ای که یادم هست و خودم نیستم...نقطه ای دور از همه ی غرغرها...نقطه ای فقط بین من و تو...با مهربانی ات...و شوخی های بی مزه و اجباری ام...تغییر کردم...نه؟دیگر نه آن بغل دستی نچسبت هستم،نه آن شاه شطرنجی که در سه حرکت کیش و ماتت می کرد...فقط هستم...دوستت هستم...دوستم هستی...همراه روزهای خوب و بد!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:چیزی نبود که؟بیام چی بگم؟!!
(جدی میگم!)
پاسخ:هی...واقعا؟ببخشید...نباید معذرت خواهی کنم،نه؟