شب سختی بود.نمی خواهم توضیح دهم اما وحشتناک بود...سخت سخت...
داشتم اشک می ریختم که صدایش را شنیدم...اول فکر کردم اشتباه می کنم...آخر مگر می شود؟چله تابستان،آن هم در شهر خشک من...رعدوبرق؟؟؟چند ثانیه بعد پشت پنجره دوست داشتنی اتاقم بودم...پنجره ای که چند روز پیش،بی انصافانه در پشت حصارهای سیاه آهنی،زندانی شد...مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم و آسمان امشب میزبان آذرخش هایی است که برای بعضی ها هولناکند و برای بعضی ها،مثل من،دلپذیر...
روشن شدن چندین و چند باره ی آسمان شب را دیدم...غرش شیرگون رعد را شنیدم ولی انگار باور نمی کردم که امشب باران ببارد...
...اما بارید...صورتم را خیس کرد...دستانم پر از مهربانی خدا شدند...اشک هایم سرعت گرفتند و با قطرات اسرار آمیر باران درآمیختند...و باران کار خودش را کرد...خدا به شیوه ی خود آرام آرام،آرامم کرد...و چه شیوه ی عاشقانه ایست،شیوه ی خدا...
نظرات شما عزیزان:
khob chi begam ?
پاسخ:pas kamelan haal kon bahash!