تو همه ی این مدت طولانی،تو هر لحظه عاشقم بودی...همیشه عاشقم بودی...نمیدونم،شاید حتی،هنوز عاشقمی...

...تو همه ی این مدت طولانی،که من طیف وسیع و شاید بی معنی ای از احساس رو تجربه کردم،حتی یک لحظه،برای عاشق تو شدن وقت نداشتم...با این که خیلی وقت بود فهمیده بودم عاشقمی...با این که یادم بود،که بهم گفتی "اگه میدونستی چقدر عاشق و مشتاقتم،بند بند وجودت از هم گسسته میشد..."

به خودم فکر میکنم،نه به تو...توان فکر کردن به تو رو ندارم. به خودم فکر میکنم...چقدر بیچاره به نظر میام...انگار همه ی عمرم بیهوده بوده...نتونستم یه لحظه حس تو رو درک کنم..."حس" نه...چیزی فراتر...چیزی مقدس تر...مقدس تر از همه چیز...چقدر بیچاره به نظر میام،که میترسم...با این که هیچ و قت این چیز مقدسی رو که همیشه از تو به سمتم جاری بوده،درک نکردم،میترسم...با این که هیچ وقت عاشقت نبودم،میترسم...میترسم تو دیگه عاشقم نباشی...میترسم رهام کنی...میترسم دیگه بدون این که بدونم،نگام نکنی...میترسم دیگه نگام نکنی...

میترسم و هنوز،عاشقت نیستم...اه...چقدر بیچاره به نظر میام...



تاريخ : یک شنبه 12 اسفند 1397 | 15:48 | نویسنده : roshanak |

خوب یادمه...وقتی بهت گفتم دیشب چقدر بت فکر کردم،دقیقا گقتی: " بعد از دو سال تقریبا هرشب به یه "دوست" فکر کردن...به یه کسی که فرق داشته باشه...و به یاد آوردن شما کنار آدمای معدود دیگه...بالاخره وقتش بود که شما هم یک شب به من فکر کنید... "
به نظر میاد این،اون کسی نبود که برای تو...یا به قول خودت برای شما،با بقیه فرق داشته باشه...به نظر میاد من اون کسی نبودم که شما بهش بگین"دوست".
شما که دیگه حتی منو به اسمم صدا نمیزنین... :)( ...



تاريخ : سه شنبه 11 دی 1397 | 19:12 | نویسنده : roshanak |

نمیدونم چی شد که یهو یاد آهنگ "راز این خونه" رضا یزدانی افتادم. و یهو دیدم که این قسمت از متن آهنگ،چقدر شبیه منه:

اگه این ترانه هر شب سرشو به در نکوبه

کی میدونه بی تو بودن،واسه من بده...یا خوبه...

ولی اینجا...هیچ ترانه ای به در سر نمیکوبه..و نه هیچ کس میدونه که بی تو بودن واسه من بده یا خوبه...هیچ کس؛حتی خودم.

واقعا!بی تو بودنی که سرم اومده،برام بده یا خوب...؟

 

پی نوشت: این رنگ به این نوشته چه ربطی داره؟این رنگ لباسیه که بیشتر وقتا کسی رو باهاش میبینم که تو عاشقش بودی...

پی نوشت:جوری سوال پی نوشت قبلی رو مطرح کردم انگار همیشه همه میفهمن ربط کارام به هم چیه!



تاريخ : چهار شنبه 5 دی 1397 | 18:44 | نویسنده : roshanak |

میدونی که از چی حرف میزنم؟ 21 ...یعنی،تو.

امشبم از 21 گذشت و نیومدی. چیکار کنم با نیومدنت که اینقدر...اینقدر...گسه...چیکار کنم با نبودنت...جوابمو بده...

میدونم...الان وقت شکوه و گریه و آه نیست...میدونم...تو دیگه چیزی نمیشنوی...دیگه چیزی نمیبینی...دیگه مُردی...میدونم...تو دیگه مُردی...

هی...تو اگه می مردی من اینقدر نابود نمیشدم...اینجوری تکه تکه نمیشدم...کاش می مُردی...کاش...

من هنوز همونم!...هنوز بین خواسته ی خودم و خواسته ی تو،مال تو رو ترجیح میدم...هنوز بین نیازم به حضورت و نیاز تو به نبودن،دومی رو ترجیح میدم...اما هنوز به خاطر این ایثار،از خودم دلگیرم... دلگیر که نه؛عصبانی.

دیدی چه شکلی شدم؟شدم نویسنده بی خواننده ای که مخاطب نوشته هاش تویی...و تو هنوز شعری!...هنوز برام خود شعری...فقط تلخ تر شدی...غم انگیزتر شدی...دردناک تر شدی...بد حال تر شدی...بد حال ترم میکنی...داری چیزی بدتر از بدحالم میکنی...



تاريخ : شنبه 1 دی 1397 | 22:27 | نویسنده : roshanak |

اولین روز شهریور خود را چگونه گذراندید؟

فاجعه...البته اول باید درمورد مفهوم کلمه "فاجعه" به توافق برسیم. اما این عملا ممکن نیست؛چون حتی من با خودمم هنوز درمورد مفهوم کلمات به توافق نرسیدم. حتی درمورد کلمه ای مثل "خدا"...

به هرحال،منظورم از فاجعه،یه روز کسل کننده با یه عالمه زمان بیکاریه. واقعا تابستون فصل عجیبیه. (خب البته این نکته هم که شاید من دارم برای علاف بودن خودم دنبال مقصر میگردم،خالی از اهمیت نیست.) اما مهم اینه که حالا شهریور شده!...شهریور...با هوای جالبش...شب های مست کننده ش...روزای نگران کننده ش (از این که دوباره ترم داره شروع میشه و این یعنی آغاز مجدد یه عالمه بدبختی!) و من ترجیح میدادم اگه قراره یه تعطیلات طولانی،به اندازه تابستونو سپری کنم،و مجبورم هوای تابستونو بپذیرم،هوا همیشه شهریوری باشه.

از همه اینا که بگذریم،یادمه پنج،شیش سال پیش یه چیزی خونده بودم و هنوز تو ذهنم مونده:

حواست هست؟

شهریور است...

کم کم فکر باد و باران باش...

شاید کسی تمام گریه هایش را

برای پاییز گذاشته باشد...

 

پی نوشت: الان دقیقا سه هفته ست که یه کلمه هم با من حرف نزدی...منم دیگه نمیتونم با تو حرف بزنم...سه هفته ی طولانی...اونقدر طولانی،که دارم شک میکنم اصلا من و تو تا حالا با هم حرفی زدیم...؟



تاريخ : پنج شنبه 1 شهريور 1397 | 19:28 | نویسنده : roshanak |

به این خیال که مرا اینجا نمیابی تو
نشسته بودم و (یک هو به شور و شادابی تو
دویدی و) به کنارم نشستی و من گفتم:
"مرا میان شلوغی چه زود میابی تو!"
و بعد خیره به دریا شدی به نرمی گفتی:
"عزیز!از آنچه بخواهم که رو نمیتابی تو؟
برای من غزلت را بخوان!" و من خواندم تا:
"خیال کن که شدی یک پرنده ی آبی تو..."
که ناگهان وسط شعر،من به خود می آیم
منِ نشسته به رویا،نشسته تنها (بی تو).
منی که بچه شد و از نبودنت بودن ساخت
و سادگانه فقط با تو زیست حتی بی تو
منی که بچه شد و با تخیلش خَلقَت کرد
و باورش نپذیرفت زندگی را بی تو
و پا گذاشت به روی شنی که رویش قبلا
نوشته:"بیست مرداد ، آستارا ، بی تو."

 

پی نوشت:من این شعرو،با این که خیلی اشکال وزنی داره،دوست دارم‌. منو یاد کسی(شایدم کسانی) که پیشم نیستن میندازه...شاید فقط اینجا آستارا نیست. اما به هرحال،خوشحالم که از نیمه مرداد گذشتیم. این یعنی دیگه داریم میریم از گرما بیرون...داریم میریم سمت پاییز...



تاريخ : شنبه 20 مرداد 1397 | 14:36 | نویسنده : roshanak |

چهار روز بیشتر به رفتنت نمونده...به اومدنت،دو روز!...من به فکر اومدن و رفتن توئم...اما یهو یکی دیگه میره...یکی که تو رو دوست داشت و ما رو هم...میبینی؟هرکی ما رو دوست داره،میره...مثل خودت،که گفتی "همه دنیا یه طرف،شما دوتا یه طرف"...و رفتی...چقدر برای از دست دادن تو زود بود و چقدر برای از دست دادن اون،دیر...چقدر اذیت شد...چقدر دیر تونست بره...خوش به حالش که رفت...خوش به حالش که رفت پیش کسایی که دلتنگشون بود...

...چقدر این روزا،بی حسی غم انگیزی نصیبم شده...و نصیب تنها کسی که واقعا دلم میخواد پیشم باشه هم...مدت هاست...مدت هاست...مدت هاست که به جای کسی که تو منو بهش سپردی،یه کوه فروریخته نشسته...دارم نابود میشم...داریم نابود میشیم و عاجزیم...هیچ کار و هیچ کار و هیچ کار نمیتونیم برای خودمون بکنیم...

آه...



تاريخ : چهار شنبه 10 مرداد 1397 | 14:37 | نویسنده : roshanak |

به تب و لرز تلخ تنهایی،به سکوتی که نیست عادت کن

درد وقتی رسید و فرمان داد،مثل سرباز خوب اطاعت کن

 

سعی کن وقت بی کسی هایت،گاه لبخند کوچکی بزنی!

فکر فردای پیری ات هم باش...گریه هم میکنی قناعت کن...

 

زندگی میرود به سمت جلو،تو ولی میروی به سمت عقب

شده ای عضو "تیم یک نفره"،پس خودت از خودت حمایت کن

 

بین تن های خالی از دل خوش،هی خودت را بگیر در آغوش

دزدکی با خودت برو بیرون،و به تنهایی ات خیانت کن...

 

گرچه خو کرده ای به تنهایی،گرچه این اختیار را داری

گاه و بیگاه لذت غم را،با "رفیقان دوست" قسمت کن...

 

شعر تنها دلیل تنهایی است...هر زمان خسته شد دلت برگرد

ماشه را سمت دفترت بچکان،

شعر را

تا همیشه

راحت کن!...

 



تاريخ : پنج شنبه 28 تير 1397 | 13:34 | نویسنده : roshanak |

من خواب دیدم تو خیانت کردی،اما
تو توی بیداری غم چشمامو دیدی...
میبینی این جوری دارم از دست میرم...
میدونم این جوری تو رو از دست میدم...

خیانت همیشه به این معنی نیست که یه نفرو ول کنین و برین سراغ یکی دیگه. خیانت گاهی یعنی،بدون این که بهش بگین،بذارین برین...برین جایی که دیگه نتونه ببیندتون...
خواب میبینم خیانت کردی. رفتی یه جای دور و دور و دور..‌.چشمامو که باز میکنم،از همون دقیقه اول تو ذهنم میخونه:
اگه یه روز بری سفر...بری ز پیشم بی خبر...
اسیر رویاها میشم...دوباره باز تنها میشم...
به شب میگم پیشم بمونه...به باد میگم تا صبح بخونه...
بخونه از دیار یاری...چرا میری تنهام میذاری...؟...

من خواب دیدم تو خیانت کردی اما،حقیقت اینه که تو نه توی خواب،نه توی بیداری،غم چشمای منو ندیدی...دارم این روزا از همه چیزت بریده میشم...و تو هرروز دورتر میشی...فرقش با خوابم چیه..‌.فرق این دور شدن،با رفتنت تو خوابم،چیه...



تاريخ : یک شنبه 27 خرداد 1397 | 16:50 | نویسنده : roshanak |

دیدی که تو را هیچ کسی یاد نکرد......؟......

جز من...که هزار ماه شب،بر من باد...

.

.

.

آیا میتوان با "دوستانی" که تو را به یاد نمی آورند،"دوست" بود...؟آیا میتوان با "آشنایانی" که بر از دست دادن تو،تنها می خندند،"آشنا" بود...؟افسوس بر تو...افسوس بر تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی من...

 

 



تاريخ : دو شنبه 21 خرداد 1397 | 1:47 | نویسنده : roshanak |

واقعا برام عجیبه. یه سری آدم هستن،که دوست نزدیکن.(دوست نزدیک،دوست صمیمی،رفیق صمیمی،یا هرچی که شما اسمشو میذارین.) اونقدر نزدیکن که قاعدتا باید خیلی بشناسنم. حداقل،بدونن که این نوع برخوردا برای من چقدر آزاردهنده ست...این که کسی کاری رو انجام بده،و کاملا هم به خودش حق بده؛اما وقتی من همون کارو انجام میدم،سرزنشم کنه. مثلا همین مورد اخیر.‌ این مورد،بارها راجع به این که دلش میخواد بمیره و این حرفا،به من گفته. حتی یه بار گفت "يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا". منم خب چیز خاصی نگفتم و گذاشتم پای سختی هایی که داره میکشه. ولی همین چند شب پیش،همین مورد بهم گفت خواب دیده که من بدون این که بهش بگم،ازدواج کردم،و این باعث شده که تو خواب،حالش بد بشه و وقتی بیدار شده هم حس بدی داشته باشه. منم بهش گفتم بیا فرض کنیم اینی که میگن عروسی تو خواب نشونه ی مرگه،درسته... :) همین!واقعا فقط همینو گفتم!اما با برخورد خیلی حق به جانبی مواجه شدم که میگفت حالشو بدتر کردم. اونقدر موضعش حق به جانب بود،که من ناخودآگاه به خاطر حرفم عذرخواهی کردم!...واقعا حالمو گرفتی رفیق...به خودت که نمیتونم بگم،اینجا رو هم که دیگه نمیخونی؛اما دلم خواست یه بار خطاب به خودت بگم چقدر غیرمنصفانه گاهی با من رفتار میکنی.
یا مثلا اون مورد دیگه. اون مورد که واقعا همیشه راجع به مرگ حرف میزنه. تازه فقط درحد حرف نیست و در عمل هم یه اقداماتی داره میکنه. یه بار که گوش مَحرم دیگه ای پیدا نکردم،بهش گفته بودم کاش از یه جایی،هیچ وقت برنگردم.(یعنی همون جا بمیرم.) واقعا نمیتونم واکنششو توصیف کنم!دیوانه کرد من و خودشو. نزدیک بود اصلا از رفتن پشیمون شم. نکنین این کارا رو...من میفهمم که میخواین بگین از مرگم ناراحت میشین؛شایدم واقعا بشین،اما اینجوری نه...یکم منو بهتر بشناسین...یکم کمتر اذیت شیم‌. یکم بتونم مشکلاتی رو که تو رابطه باهاتون دارم،به خودتون بگم. نه این که تو وبلاگی بنویسم که هیچ کی نمیخونَدش.
میخواستم یه شعر که باهاش هم ذات پنداری کردم بذارم و اینا رو بذارم تو پی نوشت. بعد دیدم اصلا منطقی نیست این حجم پی نوشت داشته باشم!واسه همین شعرو بردم تو پی نوشت. احساس هم میکنم لحنم یکم تند بود. ولی مهم نیست. وقتی تقریبا مطمئنم که کسی،یا حداقل کس آشنایی،اینا رو نمیخونه،چرا باید لحن مودبانه رو رعایت کنم،در حالی که لحن ذهنم تنده؟

پی نوشت:مهدی ناویانی:
 من آنقدر زشتم،
به اندازه دوست داشتن
آنقدر که هیچ
پیکاسو هم نمی تواند مرا بکشد
من آنقدر تابلو ام که دیده نمی شوم
آنقدر که ندیده می خندد
من آنقدر شکسته ام
به اندازه دوستت دارم
آنقدر که هیچ کس نمی تواند مرا جمع کند
من آنقدر هیچم
به اندازه ی دوستم داری
آنقدر که از من می گریزی
آنقدر می گریزی
که می افتم و می شکنم!

پی نوشت ۲:چقدر غر زدم...



تاريخ : دو شنبه 3 ارديبهشت 1397 | 22:58 | نویسنده : roshanak |

باید تورو پیدا کنم،شاید هنوزم دیر نیست...
تو ساده دل کندی  ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تورو پیدا کنم...تو با خودت هم دشمنی...
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه؟
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه؟
دل گیرم از این شهر سرد...این کوچه های بی عبور...
وقتی به من فکر میکنی،حس میکنم از راه دور...
آخر یه شب این گریه ها سوی چشاتو میبره...
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره...
باید تو رو پیدا کنم،هر روز تنها تر نشی...
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی..
پیدات کنم،حتی اگه پروازمو پرپر کنی...
محکم بگیرم دستتو...احساسمو باور کنی...

 

پی نوشت:ما تلاش میکنیم رنجی نیاد. اومد،با شیرینی میپذیریم...



تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1397 | 12:5 | نویسنده : roshanak |

بهش میگم: "چرا حرفتو نمیزنی؟" بهم میگه: "فکر نمیکنم صدام بهت برسه..." ازش میپرسم:"اونقدر که دورم؟" میگه آره...بهش میگم:"نزدیک میشم...ولی نمیدونم چطوری...چطوری؟" بهم میگه:"مگه جاده ست که هروقت خواستی نزدیک شی و هروقت خواستی دور و هیچ اتفاقی هم انگار نه انگار که افتاده...؟"
نمیدونم کدوممون بی انصاف تریم...
بهش میگم:"هروقت خواستم نبود...به خاطر تو بود." باور نمیکنه...میگه:"به خاطر من؟!!!!!!!!!!!!!"
نمیدونم کدوممون بی انصاف تریم...

 

پی نوشت:احساس میکنم وبلاگم شبیه عاشقای شکست خورده شده!نه بابا،این مسخره بازیا به ما نیومده!افرادی که تو نوشته هام درموردشون مینویسم،یا مخاطب قرار میدم،افراد مختلفی هستن.



تاريخ : پنج شنبه 9 فروردين 1397 | 14:30 | نویسنده : roshanak |

فروردین برای من،یعنی با بقیه بجنگم،به خاطر تو...
فروردین برای من،یعنی باهم،بدون چتر،اونقدر زیر بارون شدید قدم بزنیم،تا موش آب کشیده شیم...
فروردین برای من،یعنی سعی کنی با اشاره،که دیگران نفهمن،بهم بگی: "دلم برات تنگ میشه" ...
فروردین برای من،یعنی از دلتنگی برای هم،بی تاب شیم...
فروردین برای من،یعنی کنار هم بشینیم،رو کاغذ باهم حرف بزنیم...که باز بقیه نفهمن...
فروردین برای من،یعنی قشنگ ترین لباسامو بپوشم،موهامو بریزم بیرون،بیام که همو ببینیم...
فروردین برای من،یعنی صبحای سرد اول بهار،بدون لباس گرم،تو کوچه ها قدم بزنیم و من از سرما بلرزم...و هردومون از این لرزیدن خوشحال باشیم!...
فروردین برای من،یعنی "حس تاریخ" یزدانی..."کو به کو"ی چاووشی...
فروردین برای من،یعنی یه اشتباه کنم،همه نامه هات گم شه...و هیچ وقت پیدا نشه.........
فروردین...برای من،یعنی...از دست دادن تو...

 

Somebody wants you

Somebody needs you

Somebody remembers you every painful night

That somebody's me...

 

قبلا برات اینجا مینوشتم،چون میدونستم میخونی. حالا که دیگه نمیخونی،ولی من دوباره دارم اینجا برات مینویسم...یعنی باز روزای تنهاییمه...



تاريخ : جمعه 3 فروردين 1397 | 21:16 | نویسنده : roshanak |

-ناراحتم کردی دم رفتن...
+خواستم که ناامید بشی از من...
-این عادلانه نیست
+میدونم...
    ازم نپرس چطور میتونم...
- ...
+یکم واست لازمه بی رحمی...دلیلشو حالا نمیفهمی...
-به بغض وادارم نکن اِنقدر...
+این گریه ها باشه برای بعد...
       تو قلب من یه امپراطوره...
-تسلیم میشه،چون که مجبوره...
+برو،نباید مال من باشی...
-خواهش نکن
+این یه دستوره
-نفرین به این وجدان بیهوده ت...
+ای کاش من خودخواه تر بودم...
      غرور من این بار،حق داره...
-دنیا به من خیلی بدهکاره...
+سکوت یعنی مُرده فریادم...
-باید تو رو از دست میدادم...؟
+از من به تو پنجره ای وا نیست...وقتی که خوشبختیت اینجا نیست...
 

 

پی نوشت:متن آهنگ امپراطور که مهدی یراحی خونده ش؛ با یکم تغییر و تخیل.



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1396 | 13:53 | نویسنده : roshanak |

 مدتیه دارم حس میکنم که تو کاملا خودخواسته،منو از خودت روندی...نه چون ازم بدت اومده،یا اذیتت میکنم...چون فکر میکنی که تو سراسر تاریکی...و نمیخوای منو هم تاریک کنی...چون فکر میکنی داری سقوط میکنی...و نمیخوای منم با تو سقوط کنم،یا حتی شاهد سقوط کردنت باشم...
   همیشه همین طوری. زود قضاوت میکنی. زود تصمیم میگیری. زود عملیش میکنی...بقیه هم لابد از تو و اوضاعت،هیچی نمیفهمن...پس بهتره نظر ندن.
   لعنت به تو...کاش ازم بدت اومده باشه و واسه این از خودت دورم کنی...کاش اذیتت کرده باشم...کاش حسی که مدتیه دارم،اشتباه باشه...لعنت به تو...



تاريخ : دو شنبه 21 اسفند 1396 | 1:42 | نویسنده : roshanak |

اینجا برای از تو نوشتن...هوا کم است...
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است...
اکسیر من!نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال،ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیهِ غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضورِ شما کم است
گاهی تو را کنارِ خود احساس می کنم...
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است...
خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است...؟...

پی نوشت: جایی برای نوشتنه اینجا...



تاريخ : دو شنبه 7 اسفند 1396 | 1:29 | نویسنده : roshanak |

 

I love you Imam Hussein

 

I wish to be in your holy shrine...

 

 

Righteus and affectionate and oppressed Imam....

 

 

we mourn just for you and calamity of ashura

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

My lonely leader:Hussein

 

 

They killed your sinless son...

 

 

 

 

They cant emasculate us...we believe...



تاريخ : سه شنبه 28 تير 1395 | 23:35 | نویسنده : roshanak |

هر چند كه خسته ايم از اين حال،نيا!
شرمنده! اگر ندارد اشكال،نيا!
ما خط تمام نامه هامان كوفي است
آقاي گلم زبان من لال،نيا!



تاريخ : جمعه 18 ارديبهشت 1394 | 16:17 | نویسنده : roshanak |

دلم میخواد بیام اینجا خیلی چیزا بنویسم!چیزای خیلی جالب تر از این...ولی خب من که همش چیزی ندارم بگم چی؟

بچه ها مسخرن.(با کمال تاسف؛ببخشید.)هی حالمو می پرسن،با یه قیافه نگران مثلا.من هنوز کشف نکردم که هدفشون از این کار چیه.میگن یه جوری شدی!"هر روز" یه سری آدم بم میگن "چند روزه" یه جوری شدی!باشد که آدما فکر کنن اونا چه درک قوی دارن...

اونقد دلم میخواد شعر بگم...خیلی بده که نگم.بابا پر از شعر باشه و من شعر نگم...

خیلی خوبه هیچکی نیست!هرچی بخوای بگی...



تاريخ : پنج شنبه 21 اسفند 1393 | 13:41 | نویسنده : roshanak |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.